۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

سید

هفتم تیر
به یه لباس شخصی آماده به دستور حمله،گفتم:خسته نباشی سید
جواب داد:زنده نباشی
دلم گرفت



درگیریهای ذهن ما،کشیدن دیواری بین ما

شاید با دوری از اونها بتابه نوری رو به ما


کافکا

نوشتن،بیرون پریدن از صف مردگان است
کافکا
زنده بودن،خوب است.سبک ات میکند.حتی اگر مخاطب نداشته باشی
من

۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

من خطرناک ام؟

اینکه من به دلیل وسواس هراسی،همیشه مراقب راضی بودن اطرافیانم هستم به کنار.جدیدا با کاویدن رفتارشناسی و نیز آشنایی با جنبه های جدیدی از مفهوم نقد و گفتمان،خودم را درمیانه تمرین کوچک دموکراسی و حواس نوپای خودم میبینم و همواره با مکانیسم خودساخته نظارتی ام،میزان تحمل آرای مخالف را می سنجم.چیزی شبیه دستگاه نوار قلب که هرلحظه آماده به تعادل برگرداندن هر نوع شوک و یا سکته های ناگهانی است.آگاه هستم که هنوز راه درازی در پیش دارم که به مثلا پسرخاله فرنگی ام که برایش مفهوم دموکراسی در ناخودآگاه نهادینه شده(و همواره برایم غبطه برانگیز است)نزدیک شوم.اما گاهی در میانه های و هوی و ابرازعقاید دیگرانِ بی حواس به قاعده بازی،حس تنهایی میکنم و دلم برای خودم میگیرد.که پس چی کسی این قاعده را برای من حفظ میکند؟من دست تنها،فقط باید وسواس گونه ساز و کار  ارائه آزاد نظرها را "بپایم"؟
اصلا همین انتظارم به حق است؟نکند باز سر به هوا،راه دموکراسی شهودی را گم کردم.باید با "متر ایده آلم" صحبت کنم و از او بپرسم واکنش غریزی اش چیست.

۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

روانشناسی پراگماتیستی

دیروز با دوستی،خواستیم خودمان را مهمان آبجوی نیوکاسل در یک پاب انگلیسی کنیم و آقای دوست آی دی جعلی در دست و نگران از تکمیل نشدن عیش مان.من با نگرانی پنهان کرده ام و صورت خونسرد به او امیدواری دادم که مشکلی پیش نخواهد آمد.مسیر کوتاه ماشین تا درب ورودی را با صد در صد توان مغزی ام به دنبال راه حل غیرمتعارف،اما با بالاترین احتمال موفقیت میگشتم.دور میز نشستیم و گارسون کچل.....آها یکبار دیگر در روز فینال فوتبال جام باشگاهای اروپا از او نظرش را در مورد یک آبجوی جدید پرسیده بودم و او روی میز خم شده بود تا پیشنهادی بدهد.خم شدن گارسون روی میز برای من نشانه اولیه تقریبا قابل اعتمادی است برای به پیش کشیدن اشتراکات فروشنده(گارسون) و مشتری (من).در کسری از ثانیه،مغز من فرمان گفتن کلماتم را زودتر از فرمان مغز او برای چک کردن سن و سالمان،جاری کرد و گفتم که دقیقا بیاد نمی آورم که دفعه قبل چه پیشنهادی برای آبجو بمن داده بود اما هرچه بود ،بمن ساخت.و بسرعت اعتماد خود کاشته ام در او با لبخند و لذت آنی از موثر بودن اش ،را دریافت کردم.با لذت از ارتباط ظریفی که توانستم با انسان دیگر برقرار کنم(همیشه از چالش های تعامل با دیگر از انواع خودم سر شوق می آیم و ذوق میکنم)،دیدم که وقتی در میانه نوشیدن از او پرسیدیم که آیا میتوانیم میزمان را برای دود کردن سیگاری خارج از پاب ،بدون نگرانی از ازدست دادن باقی آبجو،ترک کنیم با لحن رفیقانه ای شنیدیم که:
Don worry about the shit,dudes!

۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

اشتراک گذاری رویا

اینجا جاییست که به آن تعلق دارم.حتی بطور افراطی اعتقاد دارم که تهران را برای پاریس دوست دارم.پاریس هرگز ندیده و صرفا با فانتزی ذهنی ساخته شده ام.جایی که صبح ها در رختخوابم،با تصور قهوه و روزنامه لیبراسیون ،انگیزه برخواستن پیدا کنم ولبخند بزنم و سرخوشانه زیر دوش،آواز ادیت پیاف بخوانم.پله ها رادوتا یکی رد کنم تا زودتر خیابان اول صبح را ببینم و سنگ فرش را زیر پا،مزمزه کنم.از اولین روزهای سپتامبرآرزوی باران کنم و در حسرت ظهرهای گرم اوت(کلمه مورد علاقه پدرم برای آگوست،همو که ذائقه اروپایی را بمن تسری داد و رویاهای دست یافته اش را رویای من)  با لذت زمستان را سر کنم.صبح ها با مزمزه کردن قهوه به عابران خیره شوم و حس کنم هر روز میتوانم عاشق زنی شوم.از کثرت گالری و تئاتر ندیده،احساس حقارت کنم و شب ها خودم را مهمان یک خیابان تنگ و باریک کشف نشده بکنم(کاری که مدتها،پنجشنبه شبها در جنوب تهران دربه دراش بودم).صبح  ها با نوازش زیبای خفته ام در لباس حریر شیری رنگ،او را عمدا از خواب بیدار نکنم  تا بیشتر حرکتهای ریز صورت اش را تماشا کنم.و با دیدن نم روی دیوار قدیمی اتاقم ذوق کنم و با دست کشیدن روی شوفاژ گرمای خانه ام را چک کنم.عصرها با پک کوتاه سیگارم به نوشتن در جایی مثل اینجا،حس مهم بودن بکنم و با ادای روشنفکری درآوردن،خودم را دست بیاندازم و سرآخر،با حس متعلق نبودن به هیچ جا،دلبرانه سرخورده شوم.
پی نوشت:بارها و بارها فقط نگاه نکنید.تصاویر رویای مشترکم با آلن را ببلعید
پی نوشت2:این رویا را با بالاترین کیفیت موجود (مجازی)اینجا ببینید

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

شاشیدن در خواب

شاشیدن موقع رویا دیدن(رویایی که گاهی ممکنه به واقعیت هم بپیونده) یکی از حس های باستانی فراموش شده ما انسانهاست که مانند بسیاری دیگه از عادتهای ذاتی اما توسط تمدن سرکوب شده،سالهاست از یادمون رفته.از لحظه تولد در ما حک "میکنند" که باید کنترل اش کنیم.باید ناز و دوست داشتنی بنظر بیایم.باید طوری رفتار کنیم که انگار هیچ وقت در بدنمان گه تولید نمیشود.تا بحال هیچ وقت جرات داشته اید که به گه تولید شده توسط دلبر زیبا و سکسی تان فکر کنید؟
آدم مثال محوری هستم (جدا از آدم گه بودن).از نوزادی بطور اکتسابی یاد "گرفته ایم" هنگام خواب خوب بنظر بیاییم.یعنی حالت چهره و فرم بدن و دهان بسته و باقی جزئیات ،در مغزمان ابتدا برای بهترین حالت شبیه سازی شود و سپس در هنگام خواب (تا لحظه هوشیاری قبل از خواب) همواره در حال تطابق تصویر وضعیت خودمان در مغز با آن تصویر ایده آل شبیه سازی شده باشد.چرا؟هم خودم از خودم راضی باشم (وقتی به حالت خوابیدن خودم فکر میکنم،ارضا میشوم) و هم ناظرهای بیرونی(حس غریزی جذب مخاطب).اما تا بحال امتحان کرده اید،یا بیرحمانه تر بگویم،جرات امتحان کردن نوع دیگیری را داشته اید؟با دهان باز و بدن پخش شده که هر ارگان در سمتی لخت شده،وچشمان بدون کنترل فشار برای بسته نگه داشتن شان و زبان بیرون آمده از دهان (بدون کنترل روی جاری شدن بزاق) بهمراه عدم مسترینگ و تنظیم صدای خروجی.یکبار کسی دور و برتان نبود،ابتدا تمرین کنید که برای چند لحظه تمدن و هنجارتان را با احتیاط در آورده و کناری بگزارید و بعد بدون "دلشوره" به اصل خودتان بازگردید.که ندای آسمانی خواهد آمد  لحظه ای رها خوابیدن ،بهتر از هفتاد سال متمدنانه خوابیدن است

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

کپی

اول از همه اینکه همواره از فقط کپی کردن برای جایگزین کردن "تولید محتوا" بدم میاد و حالم بد میشه وقتی یه متن رو سرچ میکنی و هزارتا وبلاگ با نتیجه یکسان حتی با ویرگولهای تغییر نکرده میرسم ،سرخورده میشم.اما اینجا میخوام یه شعر اندیشه فولادوند رو کپی کنم.همین!

خميازه‌های کش‌دار، سيگار پشت سیگار
شب گوشه‌ای به ناچار، سيگار پشت سیگار
این روح خسته هر شب، جان کندنش غريزیست
لعنت به اين خودآزار، سيگار پشت سیگار
پای چپ جهان را، با اره‌ای بريدن
چپ پاچه‌های شلوار، سيگار پشت سیگار
در انجماد يک تخت، این لاشه منفجر شد
پاشیده شد به دیوار، سيگار پشت سیگار
بر سنگفرش کوچه، خوابیده بی‌سرانجام
این مرده کفن خوار، سيگار پشت سیگار
صد صندلی در این ختم، بی‌سرنشین کبودند
مردی تکيده بیزار، سيگار پشت سیگار
تصعید لاله گوش، با جيغ‌های رنگی
شک و شروع انکار، سيگار پشت سیگار
مردم از اين رهایی، در کوچه‌های بن‌بست
انگارها نه انگار، سيگار پشت سیگار
این پنچ پنجه امشب، هم خوابگان خاکند
بدرود دست و گيتار، سيگار پشت سیگار
ماسیده شد تماشا، بر میله میله پولاد
در يک تنور نمدار، سيگار پشت سیگار
صد لنز بی‌ترحم، در چشم شهر جوشید
وین شاعران بیکار، سيگار پشت سیگار
در لابلای هر متن، این صحنه تا ابد هست
مردی به حال اقرار، سيگار پشت سیگار
اسطوره‌های خاین، در لابلای تاریخ
خوابند عين کفتار، سيگار پشت سیگار
عکس تو بود و قصّه، قاب تو بود و انکار
کوبيدمش به ديوار، سيگار پشت سیگار
مبهوت رد دودم، این شکوه‌ها قديميست
تسليم اصل تکرار، سيگار پشت سیگار
کانسرو شعر سیگار، تاریخ انقضاء خورد
سه، یک، مميز چهار، سيگار پشت سیگار
ته مانده‌های سیگار، در استکانی از چای
هاجند و واج انگار، سيگار پشت سیگار
خودکار من قدیمی‌ست، گاهی نمی‌نويسد
یک مارک بی‌خریدار، سيگار پشت سیگار

پی نوشت:دکلمه شاعر،تصاویر ویدئو را جدی نگیرید


۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

سالاد چهل گیاه

امشب من ایرانی و یک زوج پرتغالی و دختر میزبان ایتالیایی،با دختر ساکت و پسر تنهای ایتالیایی،دختر و پسر صرب و پسر مودب بهمراه پسر شنگول هندی و دختر مهربان امریکایی ضیافت انسانی داشتیم.و ما چقدر در سرزمین مان،از مصاحبت با دیگر انسانها محروم بودیم و هیچ وقت نفهمیدیم که انسانهای دیگر فارغ از ختنه شدن یا نشدنشان ، یا گوشت ذبح غیردینی و یا کوشر،شراب خوری جد اندر جدشان و یا هزارت دلیل مهم و غیر مهم برای تفاوتشان،چقدر مثل من اند.چقدر مثل هم ایم.و من ناگهان فهمیدم که "مهاجرت" چه بیرحمانه بالغ ات میکند.

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

سیاهچاله باردار


تجربه جالبیه.خب بهتره گفت تجربه اصیلیه.دل شکستگی رو میگم.یعنی اینکه از کسی خوشت بیاد و بعد یکدونه از اون جملات کلیشه ای ناگزیر،که متاسفم عزیزم،اما من با یکی دیگه ام،آه باید باهات صادق میبودم و زودتر میگفتم منو ببخش ،که به خوردت میده.اصیل از این منظر که همه نیاکان و اجداد و نوع من در تاریخ این رو تجربه کردن .فقط با ادبیات و زبان و توناژ مختلف.و جالب از این نظر که برای یه شیفته مطالعه رفتارشناسی،یه تجربه بینظیره تا بدون واسطه بتونه تجربه کنه و ثبت کنه.کدوم فیزیکدانیه که دوست نداشته باشه شانس فرو رفتن تو یه سیاهچاله رو داشته باشه تا بتونه ثبت کنه؟
سناریو اینطوری شروع میشه:از وقتی که یه گرمای به ظاهر بی اهمیت رو که روزای اول توجهی نمیکنی رو کم کم حس میکنی و بعد سه نقطه تا به حال استمراری.خوب از چند وقت پیش یه حس مردونه (دقیقا از جنس یه حس زنانه) بهت گفته که دل معشوقه در جای دیگریست و بعد اون اضطراب زیبا و حال بهم زن که قراره با آشکار شدن کم کم اصل قضیه به اوج برسه و بعد با دیدن،شنیدن،یا خواندن اون کلمۀ آره (یا نه،بستگی به سوال متاخر داره) یهو زیر دلت خالی میشه و یه چیزی میافته پایین.همه ما چقدر هزینه و وقت صرف میکنیم تا به یکی از این پارکهای سرگرمی (شهربازی) بریم و برای چند ثانیه حس کردن همین حس خودمان رو عذاب بدیم؟دقیقا همون حسه:وقتی با ترن هوایی یواش یواش وارد نقطه اوج میشی،داری فکر میکنی که اصلا کار درستی بود سوار شدم؟کاش میشد الان همه چیز را عوض کنم و بتونم پیاده بشم ؟اون بالا بیفتم پایین به گا میرم؟ و بعد میرسی اون بالا.یک ثانیه کشدار...لعنتی....و بعد سرعت اتفاقات که فرصت تحلیل تک تک شون رو ازت میگیره و اون خالی شدن دل.انگار که بدو بدو داری از پله ها بالا میری و یدفعه یدونه شو جا میندازی.اینجا هم کم و بیش همینطوریه.تا به اینجای قضیه طرح مسئله بطور عام بود و ادامه شخصی تر است.تار شدن لحظه ای چشم و فوران چیزی در مغز و حرکت ناخودآگاه لب که اولین مجازات مغز بر بدن است با گزیدن کوتاه که شاید مکانیسم مانور بدن است برای اطمینان از اینکه پایانه های عصبی قبل از هضم تمام تراژدی،بخوبی برای انتقال درد عمل میکند.آن بیرون از آن لحظات تهوع آوری است که تو میدانی برای اولین و آخرین بار وقتی متعلق به توست که "او"ی سابق با منت منتظر تمام شدن اش است تا به کار و زندگی اش برسد.و بعد چند ثانیه سریع برای مرور تمامی فلسفه کائنات و چیستی و اصل فلسفه وجودی و زندگی که مغز بطور خودکار و با سلیقه خودش بخشهای تراژیک و ترجیحا شبیه موقعیت فعلی را هایلات میکند و بعد هجوم هزاران گزاره منطقی برای رد و یا کم اثر کردن آخرین بخشهای مکالمه آخر.
و بعد از تمامی اینها ،خودت و خودت و یک آسمان آبی که مدتها طول میکشد که توجه کنی به رنگ اش.و یک مغز تازه یک ناهمگنی شدید را تجربه کرده است و بطور اینتنسی (چگال) در حال محاسبه و پراسس است تا این متن از هم گسسته و بی در و پیکر را به سرانجام برساند که شاید بطور شبیه سازی شده ای به سرانجام رساندن اش را معادل با به انجام رساندن اصل وجودی زندگی میداند و اما هم من میدانم و هم او،که یک بار و فقط یک بار در جایی اطراف کویر مرکزی ،حول و حوش نیمه شب در کنار ستارگان بدون مزاحمت شهر و جنون کویر فکر کردم که فهمیدم و فهمیدم که نفهمیدم.

۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

استنسیل

دستگاه استنسیل و مادر شجاع و جوانم که برق چشمان پر شور اش حتی برای پسر چهارده ساله از همه جا بیخبر هم عیان است.صدای پرقدرت اش که بانگ مهربانانه "معلمی" است."آموزگار" کلمه با پرستیژتر و پارسی تری است و اما من،با "معلم" بیشتر عیش میکنم که توناژ صدای "او" را برایم شبیه سازی میکند.وقتی پانزده شانزده سال داشتم فقط یک هدف در سر بود و آن:"این" معلم، آخرین چیزی است که میخواهم شبیه اش شوم و در شانزده سالگی وقتی رویاهای خیس ،عیش شبانه جنسی من بود در ناشناخته سکس،زندگی مشترک "او" مضحکترین رمانس دیده شده ام بود.هفده سالگی بود و "منِ" سرکش و عیار سرکشی ام،شدت تازش من بر "احساسات" زنانه مهمترین زن زندگی ام ،و منِ عصیانگر و زخم خورده،به اتکای اولین مالکیت شخصی ام در زندگی ،غرور.هجده سالگی و خیال برتری و دور شدن از خانه،هرچند به بهانه کلاسهای صبحگاهی دانشگاه در آن سوی شهر،و رقیبان زن.که درونم در اول، مقاومتی ناامیدانه میکرد و اما آن زنان، "آرام" و "در انزوا" سهم بیشتری از اولین زن زندگی ام طلب میکردند.من بودم و ناخودآگاهِ عصبانی،که پس از جان کندن فرویدی برای پس گرفتن "او" از پدر،حالا همه را بر باد میدید و قهقهه آن "دیگران"،با خونسردی، قند در دلم آب میکرد.همه اینها را گفتم که بگویم منِ هنوز سرکش امروز اینجایم و در آستانه میانسالی و "استنسیل" که سالها بود معصومانه از یادم رفته بود ،برشی از زندگی را بیرحمانه بمن سرازیر کرد و منِ دوستدار "نشانه ها"، استنسیل حیات را میبینم. گاهی که نشانه ای ،در صبحی روزمره زده از "آنها" درآیینه، در صورت یا رفتارم کشف میکنم،ذوق میکنم و این توهم را هنوز دارم که فلسفه "اش" را فهمیده ام.

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

تمیز کردن آپارتمان

به دور و برم نگاه میکنم.همه چی مرتب است و کثیف.با رنگ قهوه ای پس زمینه و اندکی کشدار.وقتی چشم میچرخانم تصاویر جا میمانند و طول میکشد رفرش شود.باید بلند شد و سر و سامانی داد.آشپزخانه قشنگ و دوست داشتنی.با میز یادآور فانتزی جنسی و تکانهای منجر به سقوط کورن فلکس و دستمال کاغذی رویش.میخواهم در یخچال را باز کنم که لبخندی میزند و مینشینم و سنگهایم را با او باز میکنم.عصبانی است و ترموستات اش تند تند میزند.سعی میکنم آرام اش کنم.اما چرا آرام نمیشوم؟کاش پیانو بودی جنرال الکترونیکس لعنتی.حداقل راه آب را نشانم بده و دهان نیمه باز گاز تفت میزند روی صورتم..باز میگردم به تخت با آن خطوط معوج و چرخان.این تهویه هم که لحظه ای دست بر نمیدارد و باز با صدای یخچال خودم را جمع میکنم.لعنتی فقط دو دقیقه گذشته.اما اینبار آغوش اش باز است و با سرما بغلم میکند و من خیره به طبقه میوه ها.بیرون آسمان سرخ است و من مودبانه معذرت میخواهم تا سرکی بکشم از هرجا که دستم رسید.همه بیرون اند و به افق نگاه میکنند و زن همیشه لخت طبقه بالای بلوک رو برو اینبار با لباس ابریشمی روی بالکن ،به آسمان خیره شده.زمین میلرزد و بعضی ها زمین میخورند و من هنوز سیب.از کی تا حالا سیب دوست دارم.اصلا کی این سیب را داد؟زمین دوباره میلرزد و من دوان دوان دنبال زن ام.این آسمان غریب هم که  هنوز سرخ است.و من بی اختیار میدوم.به جنگلهای آن پشت و نگاهی پشت سرم میاندازم و هنوز مردم آن بیرون ایستاده اند.باد سرد چرا به صورتم نمیخورد و من لرز ندارم .و من میدوم و میدوم و هنوز روشنایی چراغ خانه ام از دوردستها معلوم است.سر راه به چند نفر تنه میزنم و مثل سنگ مرا پس میزنند و اما من بدنبال بالای درختی ام تا دید بزنم.جنگل رسیده است و من نفس ام بالا نمی آید.اما دریغ از یک درخت کوتاه.پنجه میکشم بر پوست خشک و ناآشنایش و خودم را زخمی میکنم و به هر جان کندنی خودم را به اولین شاخه قطورش میرسانم و سوراخی را همان حوالی میبینم و بدون تردید وارد میشوم.داخل سوراخ تاریک است و پایم سر میخورد و زیر دلم خالی میشود و من میغلتم و سرم گیج میرود .مادر آنجاست.آن پایین پایین ها و بمن نگاه نمیکند و به آسمان سرخ خیره شده و زیر لب چیزی میگوید.خودم را به بدن اش میچسبانم و او آرام دست اش را روی صورت ام متوقف میکند و میدانم بدون اینکه مرا ببیند ،مواظب ام است.از ترس صورتم را در لباس اش گم میکنم و او همانطور که به آسمان سرخ خیره شده بزرگتر و بزرگتر و بزرگتر میشود و من دیگر پوست سفید و لطیف اش را نمیتوانم ببینم و کم کم پایش سخت میشود عین پوست درختان حوالی خانه ام و من همانجا کز میکنم و به قامت اش خیره. و خزه ها آرام آرام از پا و بدن ام بالا می آیند و تمام وجودم را در بر می گیرند و من در سرمای زمین حس غرق شدن در دریای دم صبح را دارم و هنوز چشمانم به آن بالاست و میلرزم و چند نفری آن دورتر زمین میخورند.



۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

امید

همیشه در تقسیم بندی ذهنی  ام از انسانها،دسته ای هستند که برغم کاراکتر قابل حدس شان، خیلی جذاب اند(تازه فهمیده ام).دسته ای که از طرف من "نرم پایان-انعطاف پذیران" نامیده میشوند.حتما کسانی را میشناسید که ظاهرا زندگی برایشان بدون هیچ خللی در جریان است و بطرز حسرت باری (حدااقل برای من) به ادامه روند و مسیرشان و پیگیری آمال شان مشغولند.کلمه "مشغول" کلمه بینهایت کاملی است برای توصیفشان.کسانی که فارغ از هر دغدغه شبه روشنفکری ، فلسفی و طبقه متوسطی و شبیه به آن، سخت مشغولند.همانها که مثلا یکی شان در اداره تان است و روزی که شما بی حوصله و بی رمق از روابط شخصی و یا یاس هروزه فلسفی تان، روز را میگذرانید،او مشغول گذراندن یک روز احمقانه کاملا تکراری،مثل ده ها و شاید صدها روز غیر قابل تمایز قبلی، اما با همان اشتیاق روز اول است.همان که هربار ناله ای از درد مبهم  و ناشناخته انسان-شهری مدرن تان میکنید،با چشمانی به معصومیت گوسفند چند لحظه ای به چشمانتان خیره میشود و انگار،بدنبال یک کلیشه تهوع آور است برای دلداری دادنتان.آنهم در حالی که مطمئنید هیچ نفهمیده.و یا همان که وقتی تکان شدید اتوبوس خطی شرکت واحد،مثل نمک ،بطرز دردناکی طبقه و دستاوردهای تا بدین لحظه زندگیتان را پیش چشمتان مجسم میکند،او با تمام توان مغز و فلسفه اش مشغول حفظ تعادل اش است تا مبادا کیف ورنی پر از کاغذهای موردنیاز وام مسکن اش،از دست اش رها نشود.بگذارید تیر خلاص را بزنم:همان که مهمترین دغدغه اینروزهایش ،جلوتر رسیدن به صف پرداخت یارانه های نقدی است.اینان مردان خوب و مثبت خانواده اند.با ماشین های پراید صندوق دار نوک مدادی.نوک مدادی بودن پراید شان اوج سلیقه و تنوع طلبی شان (به اقتضای بودجه و اقتصاد طبقاتی) است.بارها از خودم پرسیده ام آیا اینان موفق اند؟آیا باید به دیده تحقیر ببینمشان؟آیا آنها در دل من و امثال من را تحقیر میکنند؟اصلا به امثال من فکر میکنند؟
بهانه این نوشته،یکی از اینان است که چند روزیست کار اش به من گره خورده و با رفتار تیپیکال اداری-بوروکراسی مابانه طبقه نوپای اصطلاحا نوین معتقد به اصول مذهبی ،پیگیر کار خودش است و من در اوج بی حوصله گی و شلوغی تهوع آور خواندن آخر ترمی،با لذتی کنجاکاوانه حرفها و نوشته هایش به خودم را، دنبال میکنم.پیگیری هر روزه،ترجیع بند آقای... این کار ما چی شد؟،و صورت هرگز  ندیده اش که برایم شمایل کلی اش قابل حدس است..کت و شلوار رنگ خنثی که بادقت سعی شده با بیشترین مطابقت با مدل های گرانقیمت ،از  قبیل دوخت از روی سرآستین و حاشیه،و جنس پارچه کمی براق ،همخوانی داشته باشد.کمربند و کفش ورنی و کیف سامسونت (بهرزحمتی سامسونت با آن بودجه نه چندان زیاد) از مد افتاده با گوشی نوکیا (که مدل این آخری را با توجه به دور بودن و بالطبع کمتر بروز بودن ام از بازار ایران نمیتوانم با دقت بگویم اما اگر چند سال قبل تر بود میگفتم 6600).و سویچ آشنای پراید با یک دزدگیر پایه ماجیکار ،از همانهایی که بدنه طلایی دارد.از همانها که بعد از یک مدت جای ثابت انگشتان رویشان ، رفتگی ایجاد میکند.آه که چندتا از اینها را در بیکاری صف بانک (برای پرداختهای هزار جور خرج اپلای)دید زده ام؟و بدون چشم برداشتن از سوییچ ها و کفشها سعی میکردم تیپ رفتاری صاحب اش را پیش بینی کنم.
میخواهم بیرحمانه بگویم که اینها امید من به زندگی اند.اصلا اینها حسرت آسایش نداشته ام اند.همان آسایشی که اینروزها حین ظرف شستن بعمد طولانی و یا دیدن یک فیلم سرتاسر جلوه ویژه بی معنی دنبالش میگردم.هرچند که وجه سیاهم گهگاهی با  کلی تحقیر و تاسف،می آید وسط و تصویری همچون اسپرم را از ایشان میدهد که تنها با یک هدف خلق  شده و آنهم رسیدن به تخمک است،بدون شعور بدون تفکر.و به محض رسیدن ماموریت اش تمام، و وجود اش بی معنی میشود.و لعنتی بازهم یک سوال دیگر:اسپرم بودن بهتر است یا هیچ نبودن.که یک هدف بظاهر احمقانه شاید ازگم گشتگی بهتر است.شاید هم نه.شاید هم چه؟کسی یادش هست؟

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

برف

میگویند تمام احساسات و دریافت های کلیشه ای آدم،در طول دوران زنده بودن اش با اولین لحظه ای که آن حس رو شناخت گره میخوره.باید دو چیز رو روشن تر کنم.اول اینکه "دریافت کلیشه ای" منظورم اینه که ما انسانها از هر عنوان و موضوع یه چارچوب و قالب داریم که بلافاصله بعد از حس کردن اش،مغزمون اونو فراخوانی میکنه تا در کسری از ثانیه موضوع رو بطور کلی درک کنیم و بعد مرحله زمانبر و عمیقتر فراخوانی تجربیات مان در آن موضوع خاص و یا استنتاجات مان هست که اون تصویر سریع اولیه رو کامل تر میکنه.مثلا هرکدام از ما وقتی کلمه "مدرسه" رو میشنویم بالافاصله با اون تصویر اولیه به یه درک سرسری از این مفهمو میرسیم و بعد از مدتی اون قضایای بالا تصویر شو برامون کامل میکنه .حالا اون تصویر اولیه لزوما مثبت یا منفی نیست .گاهی ترکیبی و گاهی خنثی است.مثلا برای من کلمه "هواپیما" بلااصله تداعی شوق کودکی من از این پدیده اسرارآمیز با روایت چندتا از بچه های ابتدایی از سفرشون که قند تو دلم آب میکرد هست و از طرف دیگه "اتوبوس" یادآور مشقتهای من و مادرم هست که در نبود پدر باید فراهم ش میکردیم تا به مسافرت بریم.
مورد دوم اینکه گاهی حسرت میخورم که کاش والدینم در موردی خاص بیشتر دقت میکردند و اون تصویر اولیه رو برام زیبا تجربه پذیر میکردند (کاری که والدین قدیمی از جدیدترها به ننر کردن انتقاد و گاهی مسخره میکنند) و اما در اونطرف هم مفاهیمی هست که چنان زیبا درمن حک شده که اگه روزی بخوام بهشت رو برای خودم تصویر کنم اونها المان های ثابت آنند.
کاری که برف با من میکنه یه شوق و شعله درونیست که چند سال قبل از مرشدم به "عاشق پیشه بودن "شنیدم.برف برای من مفهوم اون پلیور سفید با پسرک سورتمه بدستی است که مادرم برایم باقت و همیشه برایم نماد امنیت و آزادی ام بود تا بتوانم چند متری از مادرم به بهانه سفید و یکدست بودن اش (که باعث میشود مادر فرزند را راحت تر با چشم بپاید)فاصله بگیرم.برایم یادآور سریال حک شده در خاطره جمعی ما ایرانیان دهه شصت،"از سرزمین شمالی" است با آن داستان کم پیچ و کم درام اش که فرصت میداد تا کودکی مثل من ادامه پلیور اش را در آنجا با دل سیر تماشا کند.,و بعدها با یک تمبر پستی کانادا،که پدرم داده بود تا در آلبوم تمبر ام بگذارم کامل شد.که همان تمبر کوچک تا مدتها عیش شبانه ام بود برای دیدن سیر،و خیال پردازی هایم از آن سرزمین بهشتی همیشه سفید با آن درخت سرشار از برف که گله گله روی شاخه هایش برف سفیدی بود که با جزئیات حیرت آوری روی آن تمبر چاپ شده بود.
و حال امروز اینجایم در به اصطلاحِ ایرانیهای آمریکای شمالی "دو قدمی " آن سرزمین رویایی و اما حال روز این روزهایم چیز دیگریست..و آن جستجوی هر نشانه ای و ردی،فقط و فقط برای حس کردن دوباره آن معصومیت از دست رفته.وآن تصویر بهشت پر برف و سرما و آغوش یک زن که با مادرم شروع شد و این روزها با حسرت دیگری ادامه دارد.

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

افکار مغشوش در توالت ایستاده

امروزم با دیر رسیدن به کلاس موردعلاقه سخت شروع شد.باز همان ندای درونی صبح اول وقت که بلافاصاله بعد از لمس دگمه اسنوز آلارم شروع میشه و بطرز طنازانه ای سعی در فریفتن ام داره تا چند لحظه بیشتری رو با اون همخوابه بشم.و همون صبح روزمره زده شده که از فرط تکرار بطرز ترسناکی نمیتونم تمایزی قائل بشم بین خاطراتش در چند روز متوالی.از امتحانات فارغ شدم میخوام یه روز تیپیکال رو از ترس فراموش شدن اش در سالهای متفاوت آینده با جزئیات وسواس گونه ثبت کنم.و اتوبوس که منو در حین انتخاب موزیک امروز صبح ام ،با موزیک بدون اعلان لنون فلج کرد و سعی کردم با چرخش چشمانم روی سوژه های دور و نزدیک و گاهی استفاده از تکنیک عدم فوکوس تعمدی روی سوژه،باهاش برا خودم ویدئو بسازم.و باز یه خداحافظی ظاهرا شیک و بدون نقص، که همیشه آخرش منو از نظر انسانی ارضا نمیکنه.چون در حالی که دارم موزیک گوش میدم میگم و نه صدای خودم رو میشنوم و نه جواب (شاید) مهربانانه راننده رو. که یکی از سرگرمی های من اینه که با آنالیز تون صداها،وضعیت رفتاری و روحی طرف رو در اونصبح خاص پیش بینی کنم.و همان وسواس های بیمارگونه ام در حین دریافت دیتای جدید (فضا-زمان کلاس) که اینقدرحواشی رو برام پررنگ میکنه که متن رو از دست میدم.احساس ادرار و رفتن به "دستشویی بعد از پیچ راهرو"،و چند ثانیهَ با تمرکز و کنجکاوی.و تکرار چندباره این  تجربه که گاهی بطور مریض گونه ای دلتنگی این تمرکز،منو مجبور به احساس ادرار میکنه.و آخر از همه راهروی عاری از حیات عصر دیروقت آخرین روز کاری....و من و مغزی که با صد در صد توانش مشغول مکاشفه زندگی و فلسفه حیات در قالب داستان سازی تخیلی است در لوکیشن آن راهروی عاری از حیات دپارتمان فیزیک در ساعت هشت شب جمعه 

امروز

امروز با فکر دیشب ام.دیشب احساس میکردم میخوام تصمیمات بزرگی بگیرم.کارهای روی زمین مونده و یا آرزوهای بزرگ که بطرز خطرناکی دارن استحاله میشن به حسرت رو به سرانجام برسونم.مثلا با آشنا شدن چند هفته ای وشنیدن مداوم گروه بسامد،فیل ام یاد هندوستان کرده و میخوام دوباره گیتار نوازی رو یاد بگیرم.همیشه ساز زدن رو به چشم یه پارتنر میبینم که با لذت تمام میشه باهاش بود و لذت "از نیستان ببریده شده گی" رو تجربه کرد.یا مثلا کلی نوشته مکتوب و یا هنوز در خاطر مانده رو ثبت کرد و همین باعث جرقه ایجاد "اعترافات خطرناک ام" شده.گاهی از بیاد آوردن حجم زیاد گفتنی های روزانه ام که مخاطب شان فقط خودمم و تنبلی اجازه ثبت رو بهم نمیده،افسرده میشم.آدم بروزی در مورد گجت هستم و با خودشیفتگی خودم رو "تکنوفایل" صدا میزنم.اما پای عمل که میشه حتی این همه گجت که رسالت قرن بیست و یکمی دارند و اون ،ارتباط بیشتر و "چی تو ذهن ات میگذره" هست هم،وقتی بی انگیزه گی باشه ،کار نمیکنه.گاهی فریب میخورم و این بی انگیزگی انسان مدرن برام جذابه و مرور روزمره گی خودم در کشور نماد مدرنیته،منو تا مدتی سرگرم میکنه.اما بخش منطق ام همیشه در حال نقد خودمه.نقد بیرحمانه.این جمله آخر اصلا قصد متظاهرانه ویا مثبت نداره.آداب و رسوم رسوب شده در "من" و آموخته های رفتاری و کرداری (دو کلمه مورد علاقه پدرم با رعایت همین ترتیب) و کلی پارامتر دیگه،در من یه مکانیسم بیرحم و دائمی قضاوتی راه انداخته که گاهی کلافه ام میکنه.هیچ چیز از تیررس اش دور نیست و خیلی لحظه ها منو تبدیل به یه آدم متظاهر میکنه و خیلی وقتهای دیگه تبدیل به موجودی که با فلاکت داره از بخش غیرواقعی خودش فرار میکنه و با زیاده وری، از خودش فرار میکنه و به یه چیز دیگه (اونهم غیرواقعی) تبدیل میشه.تمرکز، سالهاست حلقه گمشده منه وبا ناامیدی سعی میکنم بیاد بیارم که آخرین بار کی با تمرکز بالایی روی موضوعی تمرکز کردم.شاید زمانی که روبروی خونه رفیقم فوتبال بازی میکردیم و "میانه زمین! گل کوچیک" رو سپرده بودن دست من.یکی از معدود بخشهای "من" که جزء مفاخر من از خودم هست.....خوب یادم نیست.قسم میخورم بیست ثانیه پیش یادم بود.
تمام این افاضات بالا رو جمع ببندید با یه گم شدن فلسفی در دریای متلاطم سوالات و ندانسته ها.و اینهاست که باعث میشه حتی تا هنگام بخواب رفتن هوشیارانه و یا صبح نیمه هشیار همه 100% عملکرد مغزم رو مشغول کنه.بزارید مثالی بزنم از این موقعیت:کاربران ویندوز حتما لحظاتی رو بیاد دارند که کامپیوتر شون ظاهرا در حال انجام هیچ دستور و یا برنامه ای نیست و فقط یه نمای دسکتاپ دارند و یه سی پی یو یوسج 100% و چراغ هاردی که دائما مشغول کاریه او پشت .و با این اوضاع حتی برا باز کردن یه پنجره برای دیدن محتوای یه فودر کلی باید منتظر بود و عملکرد اسلوموشن پاپ آپ شدن پنجره رو با بی میلی دنبال کرد.و یه مثال رئال بزنم تا عمق فاجعه عیان بشه : اینکه حتی یه برخاستن نیمه شبانه و به آشپزخانه رفتن برای رفع تشنگی و برگشتن به رختخواب ،حاوی مرور فلسفی تمام کائنات و اخلاقیات و چیستی من و دنیای دور و برم میشه.حال فکر کنید که در روز چند بار نوشیدنی ریخته شده روی شلوار و پیراهن و یا غذای ریخته شده روی زمین در حین خوردن رو تجربه میکنم.دیدن لکه ها برام بطرز فلاکت باری عادی شده.
و همه اینها رو گفتم که بگم دیشب،بظاهر شب مهمی مثل تمام شبهای "مهم" تکراری گذشته...نبود.بلکه فقط شب مهمی بود.جرقه تصمیمات که نه،جرقه تغییر خورد..و فقط تغییر.که من اعتیاد به تغییر دارم.(پارادوکس معنایی اعتیاد و تغییر رو دوست دارم از نظر بار ادبی)که شاید با نزدن ریش و تراشیدن دوباره موهام از چند هفته پیش به استقبالشون رفتم.تصمیمات بزرگی برای تعطیلات پیش رو دارم که همش رو بیرحمانه اینجا در منظر چشم مخاطبان احتمالی (و بطرز خوشبینانه ای مخاطبان مشتاق برای دانستن) میزارم(مثل خوندن کلی کتاب نخونده و ورزش مداوم) .که این یه جور حس عریانی میده بهم که چند سالیه شروع کردم به لخت شدن در کائنات.دارم سعی میکنم کم کم و تکه تکه پوشش های دوخته شده از قبل و یا تهیه شده توسط خودم رو کنار بزارم و نزدیکان من میتونن بیاد بیارن اولین گام با عریان شدن گفتارم و کمتر سانسور کردنم موقع حرف زدن اتفاق افتاده و دیگری ابراز حسی موضوع مورد علاقه ام بدون در لفافه حرف زدن و یا با نمادگذاری و ایما و اشاره.
بهرحال اینجا میخوام روزنوشت که نه لزوما ،که بطور واقع گرایانه ای حال نوشت خودم رو منتشر کنم که دامنه ای شامل افکار فلسفی ام در حین سفر شبانه ام به آشپزخانه هست تا گزارش رئال یک روزم،از صبح که برام قابل یادآوری هست تا لحظه به خواب رفتن،بدون هیچ غرض و یا نتیجه اخلاقی.و صرفا روایت رئال.
از احساس و دریافت ام به یه اثر جدید هنری تا عکسی که حین تجربه روزانه ام ثبت کرده ام.
و شاید حق داشته باشید که به تمام این المانها که دامنه ای از منفی بینهایت تا مثبت بی نهایت رو دارن ،بقول صدف "پرش افکار" نسبت بدید.

۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

آغاز

یهو شروع شد.یه غلغلک ذهنی چند ساله برا ثبت افکار مغشوش لحظه ای که در خود لحظه فقط ،حس شاهکار بودن رو داره.کنجکاوی برای اینکه بعد از مدتی اگه شاهکار رو مرور کنی،چه حسی بهش بگیری.
شاید هم اثرات تلخ میانسالی باشه که کانسپت زمان برات بیشتر دغدغه میشه.شوق دیدن اثر باعث میشه این آخرین جمله اولین نوشته باشه.