۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

برف

میگویند تمام احساسات و دریافت های کلیشه ای آدم،در طول دوران زنده بودن اش با اولین لحظه ای که آن حس رو شناخت گره میخوره.باید دو چیز رو روشن تر کنم.اول اینکه "دریافت کلیشه ای" منظورم اینه که ما انسانها از هر عنوان و موضوع یه چارچوب و قالب داریم که بلافاصله بعد از حس کردن اش،مغزمون اونو فراخوانی میکنه تا در کسری از ثانیه موضوع رو بطور کلی درک کنیم و بعد مرحله زمانبر و عمیقتر فراخوانی تجربیات مان در آن موضوع خاص و یا استنتاجات مان هست که اون تصویر سریع اولیه رو کامل تر میکنه.مثلا هرکدام از ما وقتی کلمه "مدرسه" رو میشنویم بالافاصله با اون تصویر اولیه به یه درک سرسری از این مفهمو میرسیم و بعد از مدتی اون قضایای بالا تصویر شو برامون کامل میکنه .حالا اون تصویر اولیه لزوما مثبت یا منفی نیست .گاهی ترکیبی و گاهی خنثی است.مثلا برای من کلمه "هواپیما" بلااصله تداعی شوق کودکی من از این پدیده اسرارآمیز با روایت چندتا از بچه های ابتدایی از سفرشون که قند تو دلم آب میکرد هست و از طرف دیگه "اتوبوس" یادآور مشقتهای من و مادرم هست که در نبود پدر باید فراهم ش میکردیم تا به مسافرت بریم.
مورد دوم اینکه گاهی حسرت میخورم که کاش والدینم در موردی خاص بیشتر دقت میکردند و اون تصویر اولیه رو برام زیبا تجربه پذیر میکردند (کاری که والدین قدیمی از جدیدترها به ننر کردن انتقاد و گاهی مسخره میکنند) و اما در اونطرف هم مفاهیمی هست که چنان زیبا درمن حک شده که اگه روزی بخوام بهشت رو برای خودم تصویر کنم اونها المان های ثابت آنند.
کاری که برف با من میکنه یه شوق و شعله درونیست که چند سال قبل از مرشدم به "عاشق پیشه بودن "شنیدم.برف برای من مفهوم اون پلیور سفید با پسرک سورتمه بدستی است که مادرم برایم باقت و همیشه برایم نماد امنیت و آزادی ام بود تا بتوانم چند متری از مادرم به بهانه سفید و یکدست بودن اش (که باعث میشود مادر فرزند را راحت تر با چشم بپاید)فاصله بگیرم.برایم یادآور سریال حک شده در خاطره جمعی ما ایرانیان دهه شصت،"از سرزمین شمالی" است با آن داستان کم پیچ و کم درام اش که فرصت میداد تا کودکی مثل من ادامه پلیور اش را در آنجا با دل سیر تماشا کند.,و بعدها با یک تمبر پستی کانادا،که پدرم داده بود تا در آلبوم تمبر ام بگذارم کامل شد.که همان تمبر کوچک تا مدتها عیش شبانه ام بود برای دیدن سیر،و خیال پردازی هایم از آن سرزمین بهشتی همیشه سفید با آن درخت سرشار از برف که گله گله روی شاخه هایش برف سفیدی بود که با جزئیات حیرت آوری روی آن تمبر چاپ شده بود.
و حال امروز اینجایم در به اصطلاحِ ایرانیهای آمریکای شمالی "دو قدمی " آن سرزمین رویایی و اما حال روز این روزهایم چیز دیگریست..و آن جستجوی هر نشانه ای و ردی،فقط و فقط برای حس کردن دوباره آن معصومیت از دست رفته.وآن تصویر بهشت پر برف و سرما و آغوش یک زن که با مادرم شروع شد و این روزها با حسرت دیگری ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر