۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

نوستراژدی

اینجا دختری هست که مرا یاد شهرم می اندازد.مرا یاد دلمشغولیها و ارزشهایم می اندازد.جایی که برای پناه بردن بود و ساختن غار تنهایی.فلسفه و افکار مغشوش و به اصل وجودی خودم اندیشیدن بعلاوه قهوه و سیگار و گاهی چیپس و پنیر و گاهی هم بستنی ایتالیایی برای کلاس گذاشتن در برابر زنی ظریف.او یکسره نوستالژی دردناکم است و من تازگی ها از نوستالژی فراری.یا دقیق تر بگویم به مطالعه نوستالژی علاقمند ،که هروقت به مطالعه یک درد علاقمند میشوی شکوه تراژیک اش کمرنگ میشود و تو ،مریض گونه برای کم شدن درد ات مویه میکنی.
اینروزها را با بدن درد از خواب برمی خیزم و تا ساعتها به این فکر بیهوده می گذرانم که درد بدن ام ناشی از تحریک پایانه های عصبی مستقر در گوشت و پوستم است یا بخاطر ارسال پیاپی سیگنالهای تقلبی مغزی که گویی پسرک شروری عنان ریموت اش را دست گرفته و هی آزار میریزد.روزهای پر فکر و دلشوره وار با روایتهای خنده دارم در جمع دوستان،تبدیل به  لجن زار پر رونقی میشود که حساب و کتاب آخر شب دخل اش، میترساند ام.آه که چقدر نوازش میخواهم و گم کردن سرم در میان سینه های یک زن آرام و شکننده با موهای کوتاه سیاه براق و چشمان آبی  با اندکی پف در زیرشان.
تام یورک همیشه حیران،
سینه نداری و موهایت اغلب روشن است و چشمانت پف که ندارد ،که یکیشان از ریخت افتاده
اما بیا و مرا در آغوش بگیر و نوحه ات را از میان فضای بین سلولی تک تک سلولهایم عبور بده
پی نوشت:خودتان حدس بزنید
پی نوشت2:آن دختر را دیوانه وار محترم میشمرم و حفظ اش میکنم و وسواس هراسی ام را روی فرم نگه می دارم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر