۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

سفتی اول صبح

چشمهایم را باز میکنم.سقف سفید هنوز اونجاست.دیروز هم همونجا بود.تازه دیوار عمود به آن هم ،همانجا بود.امروز صبح حتی چند سانتی متر جابجا نشد که دلم خوش باشد.امروز صبح ،دیروز صبح است یا پریروز صبح؟آها امروز صبح است.چون دیروز صبح بدن ام اینقدر درد نمی کرد.چشمانم را میبندم.اما بخودم اعتماد ندارم.تا همینجا هم نا امید کننده بودم.قرار بود دو ساعت پیش از خواب بیدار شده باشم و روز "مفید"ی را داشته باشم.یاد دیشب میاافتم که این کلمه"دیشب" مسکنی است برای فراموش کردن اینکه  دیشب،پنج ساعت پیش بود."انگیزه های صبحگاهیِ روزمره زده شده ام" را مرور میکنم تا توان غلبه بر تخت خوابی که ساعتی پیش با میل تمام در آغوش کشیده ام را بیایم.این عشق و نفرت مرا یاد کلایمکس جنسی ام با دختر میاندازد که در کسری از ثانیه از آغوش اش فراری ام میکند.و هربار که در آغوش سابقا شریکم بیشتر می ماندم،اقرار میکنم که بخودم وانمود میکردم  لذت میبرم.انگیزه امروز صبح:بوی قهوه بعد از حمام.چه عالی!مثل هرروز.پاهای عادت کرده به بالشتِ بدنی،بطرز رقت برانگیزی زیر تخت بدنبال دمپایی های سفت مادر فرستاده ام (که گویی بطور غریزی تمام فانتزی ها و لذتهای پنهانم را می شناسد) می گردد تا به یاد سفتی سینه دخترک آرام بگیرند.به یاد سفتی آلت اول صبح.چرخی میخورم و تخت سوی دیگر اتاقم جلوی چشمانم کادربندی می شود.آها یادم رفته بود که در مرحله پیدا کردن دمپایی های سفت ام بودم.با بدن تقریبا عریان به آشپزخانه میروم تا قهوه صبح دیروز را که ملتمسانه یکروز در آرزوی انتقال به سطلِ آشغالِ تقریبا پر شده ام بسر برده بود،،گور به گور کنم و باز همان فیلتری که همیشه اول صبی با من بازی دارد که حدس بزنم که دوتاست بهم چسبیده یا تکی است و من مثل یک مرد جاافتاده حال بهم زن حوصله شیطنت اول صبح بچه فیلترها رو ندارم و همان قاشق کوچکی که هر روز صبح با احتیاط و احترام از کنار چاقوی برنده،که یکبار خشم اش مرا به احترام اش وا داشته،بر می دارم و تمام دقت نداشته ام را جمع میکنم تا دو قاشق کذایی ،مهمان دامن پر مهر فیلتر هنوز استفاده نشده بکنم.و بعد فشار دگمه آرامش بخش که با چراغ سبزاش مرا راهی حمام بهشتی ام میکند.و تمام مسیر راه رختخواب تا آشپزخانه و آشپزخانه تا حمام اصل وجودی ام را بارها زیر سوال میبرم و خودم را اثبات و انکار میکنم.
لحظات سراسیمه قبل از ورود به قلمرو دوش که همواره مرا در شک نگاه میدارد که چیزی فراموش نکرده ام که به قلمرو اش ببرم چون با خودم عهدی پنهان بسته ام :هر که به قلمرو اش وارد شد ،تا پایان عشق بازی داغ ،راه خروجش اش نیست.چون حوصله کف خیس و لزج را ندارم.و شوخی چند لحظه ای اول صبح دوش با بدن ام که با آب سرد دلم را هوری می اندازد اما بعداش بطور فریبنده ای مرا در آغوش میگرد.صدا زیاد است و دنیا دیوانه وار.امروز چه تنوعی بدهم؟اول مسواک بعد شامپو؟یا اول صابون به باسن و بعد فشردن صورت؟اما بطرز مذبوحانه ای هر روز همان برنامه همیشگی که با هوشمندیِ پوچی،پربازده ترین توالی یافته ام است.
عدم اطمینان از لحظه قطع کردن جریان داغ بهشتی که بهترین لحظه هر روزِ این اواخر ام است،و نگاه مریض گونه ام به آخرین جریان کوچک آبی که بطور بیرحمانه ای به چاله سیاه کشیده میشود.حوله کم ارضائم  و چک کردن اندامهای بدنم که هر روز صبح انجام میدهم تا مطمئن شوم همه چیز سر جایش است و اقرار میکنم گاهی یکی نباشد تا آنروز صبح ام کمی هیجان انگیز شود.و باز آن دمپایی های سفت .کاش امروز دخترک ایتالیایی بیاید و همینجا آرام گیرد.شتاب رسیدن به محوطه اطراف قهوه جوش برای مهمان کردن خودم به عطر "برخواسته" صبحگاهی اش که مرا یاد عطر سینه های گندمگون و آلت برخواسته می اندازد.
و باقی قضایا، مسابقه مرگ آوری است برای محاسبه دقایق باقی مانده تا رسیدن اتوبوس کذایی و ادوات و ماکولات باقی مانده برای تناول و پوشیدن تا دیگران مرا نشناسند و با دقت و مهارت تا شب بپوشانمشان.و این منم که هیچ وقت سر وقت نرسیده ام به زندگی و همیشه جا مانده ام و با جامانده گی ام،خودارضایی کردم.
پی نوشت:زیاد ویدئو با ربطی  به احساسات این نوشته نیست.اما حس خوبی میدهد نوشته با موزیک ام برای به رخ کشیدن دانسته های هنری ام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر