۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

روزِ پُر از زنانگی

صبحی که زود دیر شد و کیبرد آشنا که صبح بخیر من است به جهان ظاهرا آزاد.اندیشه مشوش و دوش آب گرم با گوشه دنج هگلی اش و باز لمس با دقت اندام ام که اینروزها بطور  بیرحمانه ای با خودم اهلی است فقط.
شربتِ تسکینِ روز و شربتِ خواب آورِ شب که یادم رفت شربتِ روز برای شب بود یا شربتِ شب برای روز.دو پِک اش را کامجویانه سر میکشم و یک آب هم روش.دخترک چش آبی اول صبح خواب از سرم میرباید و من،با دوروییِ تمام به او میگویم که نوشته اش را لحظاتی پیش از ارسال اش "حس" کرده بودم و من ،در شوکِ حسِ صبحگاهی اش به اندام ام.آنجا که میگوید آغوش گرم ام را میخواهد و روزهای با آفتاب زرد تابستانی را.وقتی مینویسد که اول صبحی بمن فکر میکند با عشوه ای تهوع آور پلکهایم را میبندم و در لذت صبح اول وقت بارانی،در صدایِ آبِ پشتِ پنجره (سرفه) گم میشوم و باز دیر میشود."من عجیب ام..من غریب ام.."ا
ظهرِ از ظهر گذشته و آفتابِ کم رمق ژانویه که تکلیف اش با خودش معلوم نیست و من،از اینکه چیزی دیگر هست که تکلیف اش با خودش معلوم نیست، خوشحالم.
مادر پر شور که باز نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و زخم اش میزنم و این زن دوست داشتنی ام باشکوه ،زخم را در خودش ذوب میکند و آخر سر من،سرافکنده و پر عقده ،چشم به باکس خالی اسکایپِ جادویی.
تماسی دیگر سرشار از حسادت زنانه (که همیشه شیفته این نوع حسادت ام) و صدای گریان زنی دیگر در آنسوی نقطه آبی.باز هجوم بی امان خون به مغز برای آرام کردن زنانگی این زن.که وقتی آرام اش میکنم ارضا میشوم و قول اش میدهم که منتظرم تا باز بزنگد و برایم اشک بریزد از دردسر تازه اش.حتی با این کیفیت دیجیتال هم تابِ موهای خرمایی اش هنوز،اغواگر است و آن دیگر زن که تکلیف اش با اسکایپ معلوم نیست که هی آن میشود و آف.هی آن و باز آف و من،شادمان که کسی دیگر هست که مثل من تکلیف اش معلوم نیست.
مهمان میکنم صفحه پر کیفیتِ لپ تاپ ام را با "چند تارِ مو" که صحنه صحنه اش را به مغزم تف میکند...میخواند که:امروزم را چه ها کردم
ابرها را از فراز خانه ام راندم
آسمانم را اتو کردم
رخت چرک روزهای رفته را کندم
خاطراتم را رفو کردم
چشم و ابرو بینی و لب ها می خواندند
دست هایم را صدا کردم
خیابانها رودهای فراخوان بود
کفش هایم را به پا کردم
و لکی که روی دیوار عبورم بود
ها کردم...
وباز صدایی و باز کردن نامطمئنِ در و باز آن حس خوش که تا می آیم لمس اش کنم در میرود.باز او آنجاست در آستانه در ،با لبخند ملیح اروپایی اش
چند ثانیه دوز روزانه به آغوش کشیدن اش و لمس صورتِ از سرما گل انداخته اش.شور و گرمای زنانه به خانه ام میریزد و چهاردیواری ام را در می نوردد .تا میتوانم یک دل سیر نگاه اش میکنم و مرا دعوت می کند به عیش دو نفره مان.که آنجا باد موهای لَخت اش را بر صورت اش می پاشد.ناگهان بدون فکر موهایش را مرتب میکنم و حض میکند،حتی با اینکه این جملاتم را نمیفهمد.
و باز میرود و قول اش را روی میزِ این وسط جا می گذارد و من،تا میدوم تا به او برسم و پس اش بدهم او رفته و من با گرمای  به جا مانده از حضور اش ،عشق بازی میکنم.
کاش باز هم بیاید.کاش زودتر بیاید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر