۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

تمنا

دیشب دختری را دیدم که تمام وجودم را تمنا کرد برای بودن در فضای دور و برش.تمنای لمس بدن اش را کمتر میخواستم آنقدر که تمنای حضوراش در کنارم را.با آن موهای بلند فرفری و سینه های کاملا معمولی و بدن کشیده غیر ورزشکاری و غیر پرداخته اش.اما با لبخند محو و چشمهای ملیح اش که طنازانه پلک میزد و جایی را نگاه میکرد که مطمئن بودم وجود نداشت،چنان مجموعه ای از جذابیت را پیش چشمانم گرد آورده بود که فقط "هوری ریختن" دلم در هفده سالگی را شبیه اش میدانم.در آن شلوغی نور و موزیک و مخلوط بوی الکل و عطر و عرق بدن،از لا بلای آدمهای مزاحم بین من و او،نگاه سرگردانم رویش میخکوب شد و دیگر نمیتوانستم نگاهم را برای کس دیگری تلف کنم.لابد دنبال شبه-معشوقه ای چند ساعته و غیرخطرناک می گشت تا بدون لمس اش بتواند تاثیر خودش را رویش ببیند و بعد دباره به دوست پسرش پیوندد.و مطمئن بودم که خودش آگاه بود به جذابیت اش که این خطرناکترین بخش یک زن است.که آگاه باشد به جذابیت کشنده اش.کسی بمن گفت که دیده از مردک بخت برگشته ای آنسوی بار چندتایی آبجو و لیکور گرفته و رهایش کرده.اما من گوشم بدهکار نبود و بخشی از وجودم که هنوز نفهمیدم چگونه مهارم را در آن لحظه بدست گرفت،حرفهای غیر ارادی ای را بر زبانم روان کرد:میخواستم بگویم که شما...آه ولش کن
و همه اینها را از فاصله با لبخوانی به او گفتم و با تکان کوچکی به سر بمن فهماند که کنجکاو شده چه می خواستم بگویم.نزدیکتر شدم و عرق کردم از داغی اش و با سرخوشی بی عارانه ای گفتم:خواستم چیزی بگویم اما مطمئنم همین امشب کلی آدم بشما گفته اند.خواستم بگویم "موها"یتان شگفت انگیزند.او با حالت ملیحی تشکر کرد و بمن فهماند که خودش می داند.و بعد باز دوباره آن بخش ناخودآگاهم دوباره بدون سنجیدن، غیر ارادی گفت:می توانم فقط پنج دقیقه،نه بیشتر و نه کمتر،با شما برقصم (و در درونم با خودم ادامه دادم:تا پنج دقیقه فرصت بودن در فضا و هوای دور برت را داشته باشم) و او هم با ناز بینظیری قبول کرد.
و از آن پنج دقیقه تقریبا یک شبانه روز می گذرد و من هنوز سحر شده ام و تمام وجودم تمنای زنی است که او را برای حضور خوش و سحرانگیزش میخواهم و هنوز نمی توانم جسارت تمنای چیزی بیشتر از این را به خودم بدهم.
پی نوشت:از حافظ خواندم:ای پسته ی تو،خنده زده بر حدیث قند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر