۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

اسپایس

از وقتی که پا شدم منتظر یه چیزی بودم.مثه الان که منظرم بیاد تا بنویسم یا بیاد و برم دستشویی برینم.کلا این آمدن خیلی مهمه.در همه فرهنگ ها.مثالهاش کلیشه ایه و خودمان میدانیم.فرهنگ انتظار هم هست.باس باشه اما ما بدبختا از بس این کلیشه ها رو با چوب تو حلقوم ممون فرو کردن ناخودآگاه عق میزنیم.اما هست.چند شب پیش در حالی که بارون ملو و ناگهان دوش آبی داشت میبارید و من بیرون خونه پسر فرانسوی داشتم پکی به سیگار میزدم،مطمئن بودم که میدونم چی میخوام بگم و یهو خیلی چیزا برام عیان شد و فهمیدم بخش زیادی از مشکل از کجاست(کلا توجه دارید به میزان نسبی بودن و عدم قطعیت من در ارائه همه چیز؟) اما تا اومدم براش توضیح بدم همه چی فرار کرد.دقیقا مثه تعبیر "مارمولک ذهن" نیچه.کلا خاورمیانه یعنی اصالت و بدبختی و ماوراء و عقب باقی مانده و هنوز بکر و به گا رفته و همیشه در خط مقدم قربانی شدن.هنو خیلی راه هست تا بدون فکر از شادی بردن جایزه فرهادی سرشار بشیم و به نوع و نحوه بیان و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه در لحظه شادی فکر نکنیم.فضای مجازی (فیسبوک و بالاترین در بالای لیست) نماد غم انگیزی هستند از این دوگانگی کشنده و تباه نسلها که ما درحال حاضر زنده ها نماینده اش هستیم.چه اونها که با خودنمایی میخوان نوع شادی با ترجیحا حداکثر جزئیات به بقیه فلک زده ها به رخ بکشن (من جزء این دسته ام) و چه اونایی که در هرلحظه در حال کنترل هستن که با چهره ای شبیه "عالیجناب داک بزرگ" بی احساس و بی جو زدگی بنظر برسن،تا دسته سوم که یکی براشون خداست و دائما مشغول سینکرایز کرد خودشون با بت شون هستن و کلا هیچ ایده ای در مورد کارهاشون ندارند (که شخصا غم بار ترین و فلک زده ترین گروه برای من هستن)،همه ،خودشون نیستن و همیشه برای بنظر رسیدن طوری،یکاری میکنن و انرژی دارن صرف میکنن.این وسط فقط یک فرق وجود داره و اونم اینه که بدونی یه جوری هستی و یا ندونی و در دسته احشام باشی.اینارو خودتون وصل کنید به اینکه آزاداندیش باشی یا (هرچند بطور احترام برانگیز) سعی در آزاداندیش بودن داشته باشی.خیلی فرقه .باور بفرمایید.اگه مثه من فتیشِ رفتارشناسی و سندروم جزئیات شناسی، فرق اش زیاده.فرق اش مثه دیدن صورت مامانته که بدون فکر بهت محبت میکنه هست با اون خانومه تو مغازه اسباب بازی فروشی که برا مجاب کردن شما بعنوان یه مشتری لبخند حال بهم زنی همش رو صورت اش داره و تا پشت میکنی محو میشه.اصن شبیه فرق بین سکس با دوست دختر رویایی تان هست با اون دخترای گوشی به دست و کلی تبلیغات دور و بر تصویر تو اون شبکه های سکس-تل احمقانه ماهواره هات برده.راستی هنو اون شبکه ها به راهه؟یادمه بعده بسته شدن اسپایس پلاتینیوم ،ماهواره ای مون گفته بود فعلا باس با اونا سر کنیم تا ببینیم چی میشه

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

Fuel injection

هجوم ناخوانده تصویر پارک روبروی کوچه شقایق لاهیجان وسطِ اوج گیری و پاشش مستقیم چی میگه؟
فکر کنم اینروزها دارم میمیرم.هر هفته یه بیماری ناشناخته جدید،منو غافلگیر میکنه و از دیروز بی تابانه منظرم ببینیم  علایم سندرم این هفته ام چیه؟یکبار حس مرگ برام غریب شد دو سال پیش وقتیظاهرا به اشتباه گفتن آزمایش ایدزم مثبته.اینروزها بخش ناخودآگاه مغزم احتمالا میخواد یاد و خاطره اون یک هفته رویایی رو برام زنده کنه.و من مریض گونه با اشتیاق تمام منتظر هذیان های امشبم هستم


۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

اتاق امن-2012

امروز همینجوری خواستم خونه باشم.از اون تصمیمات صبح توی رختخوابیه تخمی.بعد سه روز تو خونه بودن دلم برا خونه ام تنگ شده بود خواستم بیشتر دیوارهاشو نیگا کنم.دیشب با ایتالیایی ها رفتم سینما و دختر صرب هم هی تیک میزد و من هی به تماشاگرا نیگا میکردم تا آدم ببینم.مثه یه بچه که اومده شهربازی ،از جلو نشستن تو سینما ذوق کرده بودم و بیرون سالن ادای دنزل واشینگتن را در می آوردم.اما همین که نگاهم می افتاد رو نگاه دختره،یه چیزی میدیدم که قابل نوشتن نیست.یه حس انسانی اصیل از خواستن جفت.از تنها نبودن.اینهارو هیچکدوم من الاغ اینروزا ندارم و با شرمندگی فقط مثه یه بز نیگا میکنم.قبل رفتن به سینما هم دخترک سیاه پوست مهربان ،نگاهش فقط تمنا بود و من یه احترام حال بهم زن احمقانه که تنها دفاعم از تنهایی ام بود.امروز صبح با همین تنهایی تخمی ام خواستم حال کنم.الان هم با لذت دارم به گذشتن ساعت نگاه میکنم و ارضا میشم از اینکه دیوارها دورم هستن.کلا وضی شده

۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

ژاپن بزرگ و لسکوکلایه کوچک

آشنایی ام با موسیقی غیر ایرانی،با گوشهایم که ناخواسته و غیر ارادی دم خور پسرخاله های پیشرو و متجدد ام شده بود اتفاق افتاد.درباره نقش پدرم که جرقه هایی را با برانگیختن کنجکاوی ام پیرامون عکس های جوانی و مجموعه کاست های یادگار اقامت اروپایی اش در من زد،زیاد صحبت نمیکنم.اما جدی شدن گوش دادنم به موسیقی غیر ایرانی از همان اتاق دنج طبقه بالای خانه دهاتی پدربزرگم شروع شد که زحمت اش را ضبط صوت (اگر اشتباه نکنم) توشیبایی میکشید که جزو با تکنولوژی ترین ادوات دهات لسکوکلایه و حومه بود شاید.شاید از این جهت که سالها بعد در کمال تعجب میدیدم و میشنیدم از وجود دسته ای آدمهای مترقی و دگراندیش با ابزارهای بشدت پیشرو در زمانه خودشان در همان دهات، که برایم نمادی شدند از روشنفکری گیلان و خاستگاهم.تصاویر غالبا محو و گاهی هم کاملا روشن از آن روزها که با صدای موزیک مادرن تاکینگ و آلفا ویل و پینک فلوید و میشل ژار و مادونا و کلی اسم دیگر مثل مگس سمج و مزاحمی دور برشان میچرخیدم و دم خورشان میشدم که این اسمها را ردیف مرتب و رویایی کاست های پسرخاله هایم (کیومرث و کیوان) نمایندگی شان میکردند،که هنوز که هنوز است در میانه این داشتن همه چیز زیر انگشتانم و فضای کلودینگ نامحدود اینروزهای اکانت هایم،هنوز بیاد آوری ردیف شان و عناوین بدقت تایپ شده شان به هیجانم می آورد .یکی از عیش هایم در سفرهای منظم مان به لاهیجان ،گذراندن ساعت های دلپذیری بود در اتاق "شان" (با آن بوی همیشگی که این اواخر مثل سرگشته ها گاهی به عشق همان فضا و بو به لاهیجان سفر یکروزه میکردم) و با دقت و احتیاط مقدس گونه ای خواندن و بلعیدنشان و بعد رویاپردازی و در فضای اطراف "شان" وول خوردن و "حضور" داشتن که همان،ناخودآگاهم را می پروراند و سلیقه هنری ام را جهت میداد.که مثلا همانجا بود که عکس گوستاو مالر را اول بار دیدم و طوطی وار یاد گرفتم که دوست اش بدارم و بعدتر گوش اش بدهم.مجموعه اثرهای هنری آن اتاق شدند سرمنشاء سلیقه موسیقی ام.از موسیقی اش بگیرید (کلاسیک و پاپ و الکترونیک و راک و..) تا حتی صورتکهای خندان و گریان روی دیوار که لابد علاقه ام به تئاتر را جرقه زدند (اغراق میکنم شاید).اینها را داشته باشید تا میرسیم به یک شب سرنوشت ساز نه تنها برای من که خواهرانم نیز.به لطف این عقبه این دو دختر زیبا و حساس،در محیطی که من غیرارادی و گاهی هم ارادی برایشان فراهم کردم ،سلیقه ای متفاوت با همسالان عمدتا دنباله روی جریان اصلی پیدا کردند.از اصل موضوع دور نیافتم.آن شب خاص را میگویم.پدرم دوستان صمیمی ارمنی داشته که ظاهرا آنقدر صمیمی که نامگذاری  نام منم باالهام از صمیمی ترینشان بوده.آنشب مهمان "سارو" و "سدا" بودیم و دوره تازه همه گیر شدن ویدئو بود و کاست های ویدئویی بدون حق انتخاب.در ایران اواخر دهه شصت و اوایل دهه هفتاد شمسی کاست اوایل بتامکس و بعدها وی اچ اس را نباید انتخاب میکردی.هرچه میرسید غنیمتی بود از دنیای غیر تلویزیون رسمی در زمانه بدون شبکه جهانی و دیش ماهواره.و آنشب سارو برایمان کاست ویدئوی موزیک های روز را گذاشت که هیچ وقت نفهمیدم از کی گرفته بود  و ترتیب و انتخابشان را اول بار چه کسی انجام داده بود.سال 94 یا 95 بود آنشب.با تصاویر پر کیفیت ویدئویی آن تصاویر که ظاهرا از سالهای اوج پاپ میوزیک بود مسخ شدم و همه وجودم تمنای کپی آن کاست بود که پدرم سخاوتمندانه سفارش اش را به سارو داد.و آن کاست شد دریچه پرنوری برای غلت خوردن به دنیای جدید موزیک (هنوز دارم اش و سفارش حفظ اش را به خواهرم در ایران سپرده ام) از مادونا و گانز ان روزز و کویین بگیرید تا ایس آو بیس و مایکل جکسون و جورج مایکل و ویتنی هیوستن و نیز پت شاپ بویز و ماریا کری و برایان آدامز و کلی اسم بزرگ اواخر هشتاد و اوایل نود.از دیروز که بمناسبت مرگ ویتنی هیوستن ویدئو و صدایش را همه جا میشنوم،پرت میشوم به آنشب جادویی و روزهای پر فانتزی بعدی اش که تا سالها پر فانتزی باقی ماند و اینروزها مرا با شور مجاب به نوشتنشان میکند و "تا باد چنین بادا"ا

پی نوشت:این داستان با کاست ویدئو  های سرنوشت ساز دیگری ادامه پیدا کرد که شاید وقتی دیگر که باز مرگ یکی شان حس اش را آورد،در موردشان نوشتم

۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه

آزمایشگاه اتوبوس شرکت واحد،واحد فرنگ

دوست دارم بعدِ یه هفته در مورد چیزی بنویسم که این مدت گاهی بهش فکر کردم.روحیه کارمندی.یا بیرحمانه تر بگم:شخصیت گدا صفت
یک-مطالعه آدمها رو با تمام نادانی ها و بی تخصصی ام در این حیطه دوست دارم.یا بهتر بگم معتادم.از عیشکده اتوبوسهای شرکت واحد که نیم ساعت ،45 دقیقه ای منو مهمان واحد درسی تیپ شناسی میکرد بگیرید تا قدم زدنم در خیابانهای تهران بدون موزیک،تاکید میکنم بدون هدفون در گوش برای دیدن و شنیدن همزمان انسانها، همه و همه برای فریاد زدنم به این عشق غیر تخصصی و غیر رسمی ام اند.
دو-من از خانواده صد در صد کارمندی می آیم.نمونه های اولیه و آشنایی های اولیه ام با این تیپ،از همانجا شروع شد.عشق و نفرت بطور نوسانی که این اواخر توهم این را دارم که به نگاه بالغ تری به این احساسات پارادوکسیکالم  رسیده ام.
شماره سه ای وجود ندارد.این دو تا را گفتم تا برسم به اصل دغدغه.دقیقا نمیدانم از کی به این تیپ و رفتار حس انزجار پیدا کردم.در مقاطعی سرسختانه وبا اصرار فرار کردم حتی بقیمت کمتر "سهم" برداشتن.اینکه در صف توزیع یک کوفتی،مدام سعی نکنم به این فکر کنم که چطور جلوتر برم و بیشتر بقاپم.به اینکه در صف بانک و اتوبوس و کلی نماد اقتصادی و روزمره طبقه ظاهرا متوسط ایرانی،به تخم ام هم نباشد که دیر برسم یا آن وسط چند نفر آگاهانه یا غیرآگاهانه از من جلو بزنند.اینکه همواره در رقابت پایان ناپذیر کشف مزایا و پاداشها و روزنه های ناگهانی و غالبا کمتر شناخته شده برای بیشتر بردن "سهم ام" ،نباشم.از همانها که "آدم" شان وقتی کشف و استفاده میکند،بعد  ارضا میشود و با این ارضا شدگی اش،در دفتر و دانشگاه و جمع دوستان و آشنایان چرخ میزند و باقی آدمها را با دیده ابله و شکست خورده نگاه میکند و لحظه های برتری اش را هی میشمارد و لذت میبرد.بعد از آشکار شدن اش بخش پایانی لذت اش را میبلعد که ای بابا!خواب ماندی و ما بردیم.
از اینها بیزار شدم و هستم.آدمهایش برایم شبیه اسپرم هستند.حقیر از حیث ساده بودن منطقی شان که گاهی تراژیک است.برایشان تعریف شده که بگرد و پیدا کن بکن توش.این یعنی موفقیت و تمام!
اینروزها عجیب خودم را در میان خیل عظیم ایرانیهای "بطرز احمقانه ای فرنگی شده" با این تیپ هایلایت شده میبینم.جمع ایرانیهای فرنگ نشین ،برخلاف برداشت اولیه از موقعیت،این نوع تیپ و شخصیتها را بیشتر برایم برجسته میکند و این،سرخورده ام میکند.هرچند بخش خوب داستان هم هست که تو ،گزینه های دیگری برای انتخاب داری تا با نوع مورد علاقه ات نشست و برخاست کنی.
حقیقت اینست که بخش قابل توجهی از آدمهایی که با شروع تحصیل در دانشگاه تهران ملاقاتشان کردم از این نوع تیپ رفتاری اند.(قسمت خوب ماجرا هم همیشه هست که بخش قابل توجهی از دوستان قابل اعتماد و عمیق ام هم از همین محیط آمده اند).جدا از روحیه سبقت جوی و چشم و هم چشمی مرگ آوری این دسته از دوستان که جنبه های خیلی غم انگیزی از صاحبانش را در آنجا بمن نشان داد.از دروغ گویی شان در پاسخ سوالم در مورد یک استاد که احتمالا با استدلال اینکه منِ رقیب را گمراه کند تا سهم اش قطعی اش شود،بگیرید تا داستان بامزه ای که همین چند روز پیش شنیدم: که دوستی از برخی صبح زود بیدار شدن هایم که بواسطه مجاورت خانه هایمان میتواند از آن اطلاع پیدا کند،اعتراف به نگرانی  و حس عقب ماندگی میکند و وقتی مظلومانه اینرا اعتراف میکرد بطرز غمباری در حال کنترل خنده ام بودم.میتوانستم چشمان بیگناهش را تصور کنم وقتی آنروز صبح دریافته که من در مسابقه زودتر بیدار شدن و لابد بیشتر درس خواندن،از او برده ام و او مانده است و کلی سرخورده گی و تشویش.
اینها را اقرار میکنم هیچوقت درک نکرده ام.اینجا نام وبلاگم را "اعترافات" گذاشته ام نه "تظاهرات" پس باز با تاکید میگویم که این تیپ ها برایم غیرقابل فهم اند.در مقابل تیپ های متعادل و دوست داشتنی و سرشار از حس نوع دوستی و یا با ترجمه ناقص ایرانی اش،لوتی ،اینها خود تراژدی اند.
چند وقت پیش روز نوشته دوست مجازی ندیده ای را خواندم و لذت بردم که عین اش را اینجا مینویسم،نمیدانم چرا اینقدر ملموس و لذت بخش حس اش کردم:
در دوران تحصیلم در دانشگاه   با دقت بسیار خوبی تفکرات چپی داشتم هر چند خود را چپی نمی‌دانستم و نمی‌شمردم. خودم در هیچ کلاس کمک درسی‌ای شرکت نکرده بودم و حاضر نبودم در کلاسهای خصوصی یا کمک درسی درس بدهم. این گونه کلاسها را تقویت بی‌عدالتی می‌دانستم. چندین بار در مدارس مختلف حتی مجانی درس دادم. به جز این   تنها دوره‌هایی درس می‌دادم  که مستمعان   برای آماده سازی برای المپیاد فیزیک و یاد گرفتن فیزیک آماده باشند نه رتبه‌ای بهتر در  کنکور به دست آوردن.

کمی بعدترش از چپ بودن دست برداشتم. اما اصولی بهتر پیدا کردم. یک لیبرال اصول گرا شدم و با استفاده از اصولی جدید خود را از صنعت کلاسهای تقویتی منع کردم. اصولم ساده بود و هست. این که کلاس و تدریس من دستشویی نیست که افراد بخواهند دخترانه یا پسرانه‌اش کنند. کلاس باید برای همه تبلیغ شود اگر همه ی کلاس دخترانه یا پسرانه شد مهم نیست. مخلوط هم بود مهم نیست. اما من حاضر نیستم در کلاسی که جداسازی‌ی جنسیتی در آن صورت گرفته است درس دهم. حتی حاضر نیستم در رستورانی که جدا سازی جنسیتی در آن صورت گرفته است غذا بخورم. تا کنون بارها کنار خیابان ایستاده‌ام و به جای ناهار تنها یک بیسکویت خورده ام یا یک چیبس. برای این که حاضر نیستم با شرکتم به چیزی که می‌دانم اشتباه است کمکی کنم. 

کشور آفریقای جنوبی را در زمان اپارتاید در نظر بگیرید. در نظر بگیرید در آن کشور شخصی است که حاضر نیست در هر جایی که آپارتاید اعمال شده است شرکت کند. فکر می‌کنید این فرد خودش را چقدر از امکانات زندگی محروم کرده است؟ خوب اکنون من آن فرد هستم. هر چند می‌توانستم با صفتهایی که به من نسبت داده شده بود است در آپارتاید زندگی خوبی داشته باشم اما راهی دیگر انتخاب کرده ام.

امروز رفتم با یکی از موسسه‌های خصوصی هم کاری کنم. اما دیدم جداسازی جنسی در آنجا هم صورت گرفته است.  علاوه بر این دانشجویان و مستمع‌ها برای کسب علم آنجا نیامده‌اند برای کسب رتبه‌ی قابل قبول و بهتر امده‌اند. در پله ها به همه چیز نگاه کردم. چند دقیقه صبر کردم و کمی فکر کردم. دیدم بهتر است  زندگی خود را پایان دهم اما از اصول موضوعه ام کوتاه نیایم. خندیدم و برگشتم.
منبع
پی نوشت:داستان کمک دوستی در هنگامه بیماری و بعد نگرانی و تشویش اش از جبران مادی اش هم نوشته دیگری را میخواند که بیشتر شبیه تلخند میشود به خودم و جایی که هستم.پس از خیر اش میگذرم

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

شانه

اندکی مست بودم و کمی شاد.سرم را روی شانه ظریف و لطیف اش بی اختیار گذاشتم.از وقتی کنارم نشسته بود هاله ای از عطرش را در اطرافم می شنیدم.دستهایش را با ظرافت باز کرد و سرم را روی پایین شانه اش و کنار سینه های زیبایش جابجا کرد و سرم آرام گرفت.با نوک انگشتان اش زنانگی اش را روی پیشانی و صورت ام نقاشی کرد و موها و پیشانی و سبیل ام را کشف کرد.همیشه پشت دست زنانه را دوست دارم،که مساحت زیادی در اختیارم است تا لطافت پوست را سر فرصت مزمزه کنم.عطر بدن اش مرا به خواب .....


پی نوشت:وقتی به خواب شیرین ،سُر میخوری،جمله آخرت ناتمام می ماند

جادوی سینما یا:چگونه یاد گرفتم دست از سینمای خاص بردارم و سینما را برای سینما دوست داشته باشم

در خانواده ای سینما دوست بزرگ شدم.نشان به آن نشان که مادرم بطور "زرد گونه"ای بازیگران را دنبال میکرد و مهمتر از او،پدرم طرفدار بزرگ فیلم و سینما بود.عکس های قدیم پدر،پر از نشانه های سینمایی بود از پوستر و عکس روی دیوارهایش بگیرید تا عکس هایش با هنرپیشه ها (که اولی را از او به ارث بردم و در برهه ای دیوار اتاقم دیگر گنجایش نصب عکس را نداشت).یادم است که در زمانه ای که فیلم و تلویزیون و کلا  رسانه تصویری برایم همگی از یک جنس و بطور کودکانه ای سرگرم کننده بودند،بیاد می آورم شور و شوق پدرم را در مقاطعی بعد از جنگ که با هیجان خبر از اکران فیلمهایی مثل "با گرگها می رقصد" و یا "میخواهم زنده بمانم" (بعنوان اولین کار بعد از انقلاب ایرج قادری) و یا حتی اکران "شوکران" و "هامون"  و "اجاره نشینها" را میداد و من این اسمها را سالها بعد کشف کردم و با تاخیر در حس پدرم شریک شدم.یا وقتی از سفری از ایتالیا بازگشت و دیدم نوار ویدئویی فیلم "رابین هود" را با دقت در جیب کت اش مخفی کرده بود از بخشی دیگر از علاقه اش به سینما آگاه شدم.که او اولین کسی بود که به هر دری زد تا بالاخره توانست نوار بی کیفیت تایتانیک را در سال 1998 پیدا کند و برایمان نمایش دهد.اینها را گفتم که بگویم شاید علاقه و پیگیری سینمایی ام ریشه در محیط زندگی و رشد ام داشته باشد و شاید هم از نارسیسم درونی ام.از اولین سال دبیرستان بیاد دارم که شیفته سینما شدم که حکایت شیفتگی با علاقه فرق میکند.از سالهای فیلمهای "تغییر چهره" و "پارک ژوراسیک" تا "ترمیناتور" و "فارست گامپ" که این آخریها جزئی از زندگی نوجوانانه ام شده بودند و بعد نمیدانم چه شد که در سالهای آخر دبیرستان لذت بردن ام از سینمای متفاوت شروع شد،به بهانه چندتا از پسرخاله هایم(که خانواده مادری ام بواسطه پسرخاله های زیادم همیشه حضوری سرنوشت ساز در بخشهای جریان ساز زندگی ام داشته اند).سینمای لذت بخش شده بود "کیشلوفسکی" و "هانکه" و کوروساوا" و کمی بعدتر "اسپایک جونز" و "چارلی کافمن" و "تارکوفسکی" و"کوبریک".دیگر کمتر فیلمهای جریان اصلی را نگاه میکردم.سینمای نیمه جان وطنی هم کمرنگ تر و کمرنگ تر میشد.اگر نمیگویم کاملا از بین رفت بخاطر پدر بود که با روحیه غربی اش ،هنوز آخر هفته هایی رابرایمان بصرف سینما رفتن و بیرون شام خوردن میساخت.از دوبار دیدن "شوکران" بگیرید تا "میخواهم زنده بمانم".با ویدئو تا میتوانستم فیلم میدیدم و اگر حق انتخاب داشتم سینمای خاص تر را.سورس های فیلم خودم را پیدا کرده بودم و بعد تر که کامپیوتر دار شدم دستم باز تر بود برای "با فیلم دیدن خودم را خفه کردن".اما هنوز غیر از چند علاقع شخصی از سینمای عام،بیشتر چشمانم را بدنبال سینمای اروپا و یا مستقل آمریکا میچرخاندم و لذت میبردم.همین داستان در موزیک هم بود که مطلبی جدا خواهم نوشت.اما روزهایی برایم آمد که همه اینها عوض شد.نگاه هنری ام به سینما و تصویر آرام آرام بقول خودم اصلاح شد.تعریف ام از لذت بردنم از هنر رنگ عوض کرد.ناگهان درهای میل و علاقه ام را بروی "همه نوع" گشودم.شروع کردم به لذت بردن از سینما و نه از فیلمساز و یا برچسب موردعلاقه ام.در هر فیلم حتی بظاهر بی ارزش و یا تجاری هم شروع کردم به دیدن بارقه ها و نقاط هنری.دیگر برای هر حالت روحی و مود خودم حق انتخاب داشتم.از کمدی رومانتیک تا اکشن بلک باستر،از دگراندیشانه و بظاهر کسل تا نوجوانانه و پر جنب و جوش.گاهی فیلمی از فرط خلاقیت و نمادگذاری زیاد ،مرا بطرز دلچسبی گیج میکرد و گاهی تمام انرژی ام صرف پیدا کردن یک خلاقیت گذرا در فیلم کاسبکارانه می گذشت و همین ،ساعتها مرا سر شوق می آورد.فیلمهایی را میدیدم و بعد از دیدنشان دیگر مثل سابق زندگی نمیکردم و بعضی دیگر را میدیدم و بلافاصله از یاد میبردم و گله ای هم نداشتم.مرز فیلم خوب و بد در من اینروزها زیاد قابل تشخیص نیست.براحتی نمیتوانم انگ خوب یا بد بودن را بزنم.باید در منتها الیه طرفین باشد از نظرم تا لقب شاهکار و یا آشغال بگیرد.شاید بنظر صاحب نظران،دچار سندرم متوسط زدگی شده ام.اما بخش لذت و سرگرمی ام(که بعضی ها از فرط جوگیری گاهی کارکردش را یادشان میرود) اینروزها بکلی متحول و شاداب شده.نمیدانم چرا!اما دیدن کسانی که زیادی خودشان را جدی میگیرند و سعی در متفاوت نشان دادنشان به زور اسمهای ثقیل و خاص را دارند فقط به خنده ام می اندازد و یاد داستانی می افتم که دایی ام تعریف کرد یکبار:در میانه دهه شصت بود و عقبه چپ و روشنفکری مارکسیستی(که کاملا قابل احترام و جدی است برایم).میگفت در جمع دوستان دگر اندیش بود و بحثها و مناظرات روشنفکرانه ای که همه چیز دور و برشان را هم ناگزیر با انتخاب خاص همراه میکرد.از کتاب و نوشته  بگیرید تا موزیک و فیلم.میگفت روزی از همان روزها در خانه شان که فقط نوای اعتراضی بیداد و نوای شجریان بود و بحث های سطح بالای لابد مارکسیستی،ناگهان هوس شنیدن موزیک گوگوش کردم و بدون فکر نوار گوگوش گذاشتم و انتظار اعتراض همفکرانم را داشتم که دیدم یکی شان آرام بمن نزدیک شد و گفت:خدا پدر و مادرت را بیامرزد،خسته شدیم از بس شجریان و سنتی در مغزمان فرو رفت،یکم هم با گوگوش حال کنیم".خلاصه اینکه خیلی وقت است که گوگوش حال خودش را دارد برایم و شجریان عشق خودش را.تاریکی چند لحظه ای پیش از شروع فیلم قند تو دلم آب میکند و دیدن یک فیلم پاریسی تا روزها مرا از خود بیخود میکند.خلاصه اینکه یاد گرفتم سینما را برای سینما دوست داشته باشم نه برای اسامی اش


پی نوشت:عنوان نوشته بر گرفته از عنوان مشهور فیلم "دکتر استرنجلاو یا: چگونه یاد گرفتم که از بمب نترسم و آن را دوست داشته باشم" ساخته کوبریک است