۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

جادوی سینما یا:چگونه یاد گرفتم دست از سینمای خاص بردارم و سینما را برای سینما دوست داشته باشم

در خانواده ای سینما دوست بزرگ شدم.نشان به آن نشان که مادرم بطور "زرد گونه"ای بازیگران را دنبال میکرد و مهمتر از او،پدرم طرفدار بزرگ فیلم و سینما بود.عکس های قدیم پدر،پر از نشانه های سینمایی بود از پوستر و عکس روی دیوارهایش بگیرید تا عکس هایش با هنرپیشه ها (که اولی را از او به ارث بردم و در برهه ای دیوار اتاقم دیگر گنجایش نصب عکس را نداشت).یادم است که در زمانه ای که فیلم و تلویزیون و کلا  رسانه تصویری برایم همگی از یک جنس و بطور کودکانه ای سرگرم کننده بودند،بیاد می آورم شور و شوق پدرم را در مقاطعی بعد از جنگ که با هیجان خبر از اکران فیلمهایی مثل "با گرگها می رقصد" و یا "میخواهم زنده بمانم" (بعنوان اولین کار بعد از انقلاب ایرج قادری) و یا حتی اکران "شوکران" و "هامون"  و "اجاره نشینها" را میداد و من این اسمها را سالها بعد کشف کردم و با تاخیر در حس پدرم شریک شدم.یا وقتی از سفری از ایتالیا بازگشت و دیدم نوار ویدئویی فیلم "رابین هود" را با دقت در جیب کت اش مخفی کرده بود از بخشی دیگر از علاقه اش به سینما آگاه شدم.که او اولین کسی بود که به هر دری زد تا بالاخره توانست نوار بی کیفیت تایتانیک را در سال 1998 پیدا کند و برایمان نمایش دهد.اینها را گفتم که بگویم شاید علاقه و پیگیری سینمایی ام ریشه در محیط زندگی و رشد ام داشته باشد و شاید هم از نارسیسم درونی ام.از اولین سال دبیرستان بیاد دارم که شیفته سینما شدم که حکایت شیفتگی با علاقه فرق میکند.از سالهای فیلمهای "تغییر چهره" و "پارک ژوراسیک" تا "ترمیناتور" و "فارست گامپ" که این آخریها جزئی از زندگی نوجوانانه ام شده بودند و بعد نمیدانم چه شد که در سالهای آخر دبیرستان لذت بردن ام از سینمای متفاوت شروع شد،به بهانه چندتا از پسرخاله هایم(که خانواده مادری ام بواسطه پسرخاله های زیادم همیشه حضوری سرنوشت ساز در بخشهای جریان ساز زندگی ام داشته اند).سینمای لذت بخش شده بود "کیشلوفسکی" و "هانکه" و کوروساوا" و کمی بعدتر "اسپایک جونز" و "چارلی کافمن" و "تارکوفسکی" و"کوبریک".دیگر کمتر فیلمهای جریان اصلی را نگاه میکردم.سینمای نیمه جان وطنی هم کمرنگ تر و کمرنگ تر میشد.اگر نمیگویم کاملا از بین رفت بخاطر پدر بود که با روحیه غربی اش ،هنوز آخر هفته هایی رابرایمان بصرف سینما رفتن و بیرون شام خوردن میساخت.از دوبار دیدن "شوکران" بگیرید تا "میخواهم زنده بمانم".با ویدئو تا میتوانستم فیلم میدیدم و اگر حق انتخاب داشتم سینمای خاص تر را.سورس های فیلم خودم را پیدا کرده بودم و بعد تر که کامپیوتر دار شدم دستم باز تر بود برای "با فیلم دیدن خودم را خفه کردن".اما هنوز غیر از چند علاقع شخصی از سینمای عام،بیشتر چشمانم را بدنبال سینمای اروپا و یا مستقل آمریکا میچرخاندم و لذت میبردم.همین داستان در موزیک هم بود که مطلبی جدا خواهم نوشت.اما روزهایی برایم آمد که همه اینها عوض شد.نگاه هنری ام به سینما و تصویر آرام آرام بقول خودم اصلاح شد.تعریف ام از لذت بردنم از هنر رنگ عوض کرد.ناگهان درهای میل و علاقه ام را بروی "همه نوع" گشودم.شروع کردم به لذت بردن از سینما و نه از فیلمساز و یا برچسب موردعلاقه ام.در هر فیلم حتی بظاهر بی ارزش و یا تجاری هم شروع کردم به دیدن بارقه ها و نقاط هنری.دیگر برای هر حالت روحی و مود خودم حق انتخاب داشتم.از کمدی رومانتیک تا اکشن بلک باستر،از دگراندیشانه و بظاهر کسل تا نوجوانانه و پر جنب و جوش.گاهی فیلمی از فرط خلاقیت و نمادگذاری زیاد ،مرا بطرز دلچسبی گیج میکرد و گاهی تمام انرژی ام صرف پیدا کردن یک خلاقیت گذرا در فیلم کاسبکارانه می گذشت و همین ،ساعتها مرا سر شوق می آورد.فیلمهایی را میدیدم و بعد از دیدنشان دیگر مثل سابق زندگی نمیکردم و بعضی دیگر را میدیدم و بلافاصله از یاد میبردم و گله ای هم نداشتم.مرز فیلم خوب و بد در من اینروزها زیاد قابل تشخیص نیست.براحتی نمیتوانم انگ خوب یا بد بودن را بزنم.باید در منتها الیه طرفین باشد از نظرم تا لقب شاهکار و یا آشغال بگیرد.شاید بنظر صاحب نظران،دچار سندرم متوسط زدگی شده ام.اما بخش لذت و سرگرمی ام(که بعضی ها از فرط جوگیری گاهی کارکردش را یادشان میرود) اینروزها بکلی متحول و شاداب شده.نمیدانم چرا!اما دیدن کسانی که زیادی خودشان را جدی میگیرند و سعی در متفاوت نشان دادنشان به زور اسمهای ثقیل و خاص را دارند فقط به خنده ام می اندازد و یاد داستانی می افتم که دایی ام تعریف کرد یکبار:در میانه دهه شصت بود و عقبه چپ و روشنفکری مارکسیستی(که کاملا قابل احترام و جدی است برایم).میگفت در جمع دوستان دگر اندیش بود و بحثها و مناظرات روشنفکرانه ای که همه چیز دور و برشان را هم ناگزیر با انتخاب خاص همراه میکرد.از کتاب و نوشته  بگیرید تا موزیک و فیلم.میگفت روزی از همان روزها در خانه شان که فقط نوای اعتراضی بیداد و نوای شجریان بود و بحث های سطح بالای لابد مارکسیستی،ناگهان هوس شنیدن موزیک گوگوش کردم و بدون فکر نوار گوگوش گذاشتم و انتظار اعتراض همفکرانم را داشتم که دیدم یکی شان آرام بمن نزدیک شد و گفت:خدا پدر و مادرت را بیامرزد،خسته شدیم از بس شجریان و سنتی در مغزمان فرو رفت،یکم هم با گوگوش حال کنیم".خلاصه اینکه خیلی وقت است که گوگوش حال خودش را دارد برایم و شجریان عشق خودش را.تاریکی چند لحظه ای پیش از شروع فیلم قند تو دلم آب میکند و دیدن یک فیلم پاریسی تا روزها مرا از خود بیخود میکند.خلاصه اینکه یاد گرفتم سینما را برای سینما دوست داشته باشم نه برای اسامی اش


پی نوشت:عنوان نوشته بر گرفته از عنوان مشهور فیلم "دکتر استرنجلاو یا: چگونه یاد گرفتم که از بمب نترسم و آن را دوست داشته باشم" ساخته کوبریک است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر