۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

Sentinels

امروز باز رفتار سودجویانه کارمندی یه ساده لوحی به صورت ام سیلی زد و کمی عصبانی شدم و بیشتر دلسوزی کردم.از همان هایی که دائما در حال چک کردن دور و برشان اند با شاخکهای مشمئز کننده شان تا خدای ناکرده موردی، غذای مجانی ای،سودی،تو جایی فرو کردنی را از دست ندهند.با این حس خود ارضایی میکنند و با فهمیدن از دست دادن یکی از اینها ، کمربندهایشان را سفت میکنند و بخود قول میدهند که از این به بعد بیشتر دقت کنند.


۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

درخت بلوط

شانه به شانه زنی که به خیالم مادرم است،در حال روایت و بحث ماجرای جنایی پوارو گونه هستم و در درون ام غلیانی به پاست از عذاب وجدان خشم هر لحظه ام از این زن.در کوچه های باریک و وهم انگیز محله یحیی آباد لاهیجان با آسمانی که بیاد ندارم چه رنگی است و چه ساعتی.اما به ناگهان همه جا شروع به تاریک شدن میکند،آنقدر که به چشم میتوانم این تغییر را تشخیص دهم و من که حالا کمی عقب افتاده ام از زن،به گمانم هنوز صدایش را میشنوم و حالا که در حال دویدن در مقابلم میبینم اش برایم کوچکتر و نحیف تر از تصورم بنظر میرسد.هوا تاریک و تاریکتر میشود و ذهن شبیه ساز من بطرز مریض گونه ای چند ثانیه بعد را بطور مداوم پیشبینی میکند و مدام تصاویر پیشبینی شده را که واقعی میشوند بر سرم میکوبد و سرعت دویدن زن بیشتر و سرعت دنبال کردن من هم بیشتر.دندانها را برهم میفشارم و برای اولین بار در زندگی از اینکه نقش یک جانی را در همان لحظه بر پشت بی حفاظ زن (که لابد به فکرش هم نمیرسد که از من ضربه بخورد) را داشته باشم،ترسی ندارم.در آخرین روشنی های باقی مانده از جهان به ابتدای خیابان پهن آشنایی میرسم که یک سمت اش بسوی خانه اندکی دورتر خاله است و سمت چپ اش به کوچه منتهی به خانه مادربزرگ.در کسری از ثانیه تصمیم میگیرم و مردد میشوم و سبک سنگین میکنم اما باز به دویدن به پشت زن اعتماد میکنم و میدوم و میدوم و آنقدر تاریک میشود که فقط در حال دویدن در میانه تاریکی مطلق دلداری احمقانه ان به خودم است که میداند ام.اینکه هنوز بدنبال زن ام و او جایی کمی جلوتر دارد میدود و من هرکه را نداشته باشم در این دنیای تاریک شده قبر مانند،او را که دندانهایم را بهم فشرده کرده است را جلویم دارم.
پی نوشت:نوشته وفادار به کابوس دقایقی قبل


۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

مگس

امروز در خونه رو از صبح باز گذاشتم.هر دوتارو.کلی مگس اومد تو خونه.چرخ زد و دور زد.یدونه زنبور هم اومد.عصری که داشتم در رو میبستم هیچکدوم نبودن.در صلح و صفا اومدن و رفتن

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

ال چه

ماشین (خودرو) در زندگی انسان مدرن کاربرد فرا-مصرفی دارد.امروز که فروختم اش بهتر میتوانم حواس ام را "حس" کنم و اصیل تر در مورد اش بنویسم.قبا از اینکه اولین ماشین شخصی ام را بخرم تصورم از  آن یک چهارچوب امن و خصوصی بود برای فرار از خیلی از زشتی های شهرم.از صداهایی که دوست نداشتم از مسیرهای منتهی به مقصد که دوست نداشتم،از ساعتهای اجباری برای بیرون رفتن که دوست نداشتم و گاهی برای انجام دادن کاری که دوست نداشتم.حس شخصی و خصوصی را احتمالا اولین بار ،کودک با داشتن اتاق خواب شخصی درک میکند.ماشین اما بخش متعالی تر این خصوصی سازی است.بعد از خرید ماشین ام حس همان بود که تصور میکردم.درجه آزادی ام بیشتر شده بود و جایی برای بیان دلگیری هایم داشتم.جایی برای خلوت با جنس مخالف و جایی برای سکونت موقتی.گاهی مقصدی در کار نبود و فقط رانندگی بود.پروسه ای برای اندیشیدن و تمرکز کردن (مثل حس تازه کشف کرده ام:ظرف شستن).گاهی در آن غم ام را خالی میکردم و گاهی در چهارچوبش شادی ام را.کم کم شروع کردم به شخصیت بخشی به آن.گاهی عکس "چه" رویش بود و گاهی بی عاریِ "کانورس آل استار".وقت هایی سیستم صوتی اش را نمایان میکردم و خودنمایی ام ارضا میشد و وقتهایی میپوشاندم و خودم را قایم میکردم.اینجا که آمدم مفهوم-ابژه ماشین را بی واسطه تر و اصیل تر درک کردم.گاهی در پارکینگ دختری را که ظاهرا در خفای صدای موتور و موزیک روشن گریه میکرد را میدیدم و گاهی نگاه بهت زده و دستهای روی فرمان در ماشینی متوقف شده در کنار خیابان.امروز که فروختم حس مالکیت ام خدشه دار نشد.مدت هاست که بی تعلقم.بی تعلقی ام را کمالی یافتم که میبایست کسب میشد.اما حس تهی کردم برای از دست دادن یک پناهگاه.برای نداشتن یک درجه آزادی.برای نداشتن یک انتخاب.انسان است و انتخاب هایش.خوشبختی هست و انتخاب های بیشتر

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

رویای غیر خیس

دیشب شب عجیبی بود.عقده های سرخورده ام باز شد وقتی خواب بودم و بصورت "رویایی" ارضا شدم از عقده گشایی.قبل اش داشتم با دخترِ خوبی بحث جذابی میکردم (که این یکی،یکی از بهترین اتفاقات چند وقت اخیرم بوده است) و هرچه بغض خورده شده و کنترل شده را در حین بحث نگه داشته بودم را شب اش پس دادم.رفته بودم "خانه" و پدرم خواستنی تر و ارامبخش تر از همیشه بود و آغوشهای گرمی منتظر من و خودنمایی هایم بودند.میدانید که چه میگویم.وقتی از فرنگ برمیگردید ،خودنمایی و ظاهر سازی بخش جذاب سفرتان خواهد بود .همه بودند و من مشعوف از سنگینی برنامه های تدارک دیده و از یادآوری روزهای پرهیجان بعدی ام ذوق میکردم.مادر،آرمانی بود و تماما درک و محبت بی چشمداشت.ماشین از آن پدر بود و من نمی بایست نگران بنزین و تعمیرش میبودم.غذا آماده بود و فقط اراده مرا برای تناول میخواست.فک و فامیل همه با نگاههای پر از تحسین و شوق انتظارم رامیکشیدند و جوانترین عمه،(و زیباترین) بابت منتظر ماندن برایم در خانه و نه در فرودگاه عذرخواهی میکرد.رویایی نیست؟هست.رویا بود.همه در شب بعد از افکار مغشوش ام برای روز زن و یادآوری باهم بودنهایمان در روزهای پرالتهاب و تحسین پنهانم از شنیدن کلمات پرمغز دخترک در حین مکالمه مان اتفاق افتاد.
شب اش در رختخواب بخودم قول دادم که بنویسم:همیشه این شانس را داشته ام که در خانه ای پر از زنان زیبا زندگی کنم  که این اواخر ،عمق افکار و ایده هایشان را هم درک کردم.پس باقی زنان اطرافم باید مرا ببخشند بابت این بالا رفتن توقعاتم.وقتی به همصحبتی با زنان زیبا و عمیق عادت میکنی،سخت است که همصحبت شوی با غیر



۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

بی قرار


امشب بیرون منتظر پسرک بودم و داشتم سیگار مارلبرو 27 دود میکردم که بدون دلیل به آسمان نگاه کردم و نگاهم طول کشید.تازه
یادم آمد که دوسال بود که به آسمان شب نگاه نکرده بودم.دقیق تر بگویم از وقتی که از ایران بیرون آمدم غیر از نگاه های داخل هواپیما به آسمان بیرون که بهانه ایست برای تمرکز روی فکرم،در این مدت مهمان کردن خودم به چشم دوختن به کشتزار آسمان را از یاد برده بودم.با اینکه اهل شریعتی خوانی و شریعتی نقل قول کردن نیستم،اما همواره شیفته توصییف اش از زادگاه اش در کتاب "کویر" هستم و بهترین بخش اش را در کتاب ادبیات دبیرستان داشتیم آنجایی که میگفت:
"و چنين بود كه هر سال كه يك كلاس بالاتر مي‌رفتم و به كوير بر‌مي‌گشتم. از آن همه زيباييها و لذتها و نشئه‌هاي سرشار از شعر و خيال و عظمت و شكوه و ابديت پر از قدس و چهره‌ها پر از «ماوراء» محروم‌تر مي‌شدم، تا امسال كه رفتم ديگر سر به آسمان بر نكردم و همه چشم در زمين كه اينجا... مي‌توان چند حلقه چاه عميق زد و آنجا مي‌شود چغندر كاري كرد! و ديدارها همه بر خاك و سخنها همه از خاك! كه آن عالم پر شگفتي و راز سرايي سرد و بي‌روح شد، ساخته چند عنصر! و آن باغ پر از گلهاي رنگين و معطر شعر و خيال و الهام و احساس ـ كه قلب پاك كودكانه‌ام همچون پروانه شوق در آن مي‌پريد ـ در سموم سرد اين عقل بي‌درد و بي‌دل پژمرد و صفاي اهورايي آن همه زيباييها، كه درونم را پر از خدا مي‌كرد. به اين علم عدد بين مصلحت انديش آلود؛ و آسمان فريبي آبي رنگ شد و الماسهاي چشمك‌زن و بازيگر ـ ستارگان ـ نه ديگر روزنه‌هايي بر سقف شب به فضاي ابديت. پنجره‌هايي بر حصار عبوس غربت من"
امشب که بی محابا آسمان را نگاه میکردم،اول اش یواشکی به این فکر کردم که آسمان همه جا یکرنگ است و بعد زود پاک اش کردم.آخر نسل من از بس نصیحت شنیده،حتی آنجایی که درست از آب در می آید را لجوجانه نمیخواهد باور کند.بعد با خودم گفتم که از نیمه دیگر زمین دارم به آسمان نگاه میکنم و اینجا آسمان دود گرفته و خاکستری نیست و ستاره ها شفاف ترند.ناهید و مشتری نزدیک هم بودند و تا بهشان خیره شدم همان حس آشنای کودکی ام آمد.مثل فیلمها ناگهان شتاب گرفتم و بسوی  آنها حرکت کردم و در حالی که بسرعت در میانه تاریکی فضا پیش میرفتم رنگهای نوارهای سطح مشتری (بجا مانده از تصاویر کتابهای نجوم کودکی ام) قابل تشخیص تر میشدند و من در فاصله مناسب متوقف شدم (همان فاصله ای که وویجرها با عکسهای وضوح بالایشان برایم تعریف کردند) و یک دل سیر به چرخش آرام غول گازی خیره شدم.سریع برگشتم به محوطه جلوی خانه ام و روی گرداندم و مریخ را در سوی دیگر در کنار ماه پیدا کردم.بین خودمان باشد:زردی سیاره سرخ بدجوری برایم آشنا بود.یاد شبهایی افتادم که از پنجره اتاقهایم در خانه هایمان در تهران ساعتها قبل از خواب خیره اش می شدم(و این بزرگترین انگیزه ام برای داشتن اتاقی با پنجره بزرگ و قرار دادن تخت ام در کنارش بود همیشه)سیاهی یکدست آسمان هنوز سر شوقم میاورد و مرا تبدیل به انسان نخستین با امیال و حواس نخستین میکند."لذت کشف و تجربه".سیاهی بین ستارگان آسمان شب برایم تفرجگاهیست برای فانتزی و رویاپردازی بینهایت.بینهایت بمعنای واقعی:بدون پایان.با دلربایی تو را جذب میکند و هرچه پیش میروی بسویش تا بدست اش آوری و لمس اش کنی هنوز از تو فاصله دارد و تورا تا ابد می خواند.همه چیز است و هیچ نیست.در کلاسهای گرانش و اخترفیزیک کارشناسی ارشدم این حس را تا حدودی علمی تر کسب کردم(با شناخت ماده تاریک)  اما حس همان حس هفت هشت سالگی ام هست."ناظرم" را به نزدیکی مریخ بردم و از آنجا کره مان را نگاه کردم.آبی هوس برانگیزی در دل سیاهیِ موقرِ جهان.همواره حس تک افتادگی را دوست داشتم و این ناظر،ارضا کننده همین اشتیاق است.میروی آنسوی زمین و از دور کره ات را میبینی و با تک افتادگی ات کیف میکنی.بهمین دلیل بود که تقاضای سفر مشترک با دوستانی را برای آمدن به ینگه دنیا رد کردم.خواستم در فرودگاه های جهان تک بیافتم و کیف کنم و کیف کردم.وقتی در جی اف کی نیویورک خودم بودم و دو چمدان دار و ندارم و یک طرف دورنمای آسمان خراشهای تجربه نشده و سوی دیگر آدمهایی که هیچکدامشان را نمیشناختم و انگاری من را نمیدیدند.دوربین بالا و بالاتر میرود (مثل نمای مشهور فیلم ترمینال) و من گم میشوم در تک افتادگی ام.گاهی رانندگی میکنم به اطراف و ناگهان می ایستم و دوربین را بالا و بالاتر میبرم و با جمله مشهورم که "تو در این گوشه کره زمین چه میکنی" تک افتادگی ام را یادآوری میکنم.در راهِ رفتن به کالیفرنیا،دقایقی به گم شدن ام در فرودگاه هیوستن مشغول بودم و کیف کردم از اینکه اگر همین الان اینجا از بین بروم،انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.تنهایی ام در یکی از شلوغ ترین فرودگاهها را با لذت چشیدم.دوست دارم همیشه آواره باشم و هرچند صباحی چشم باز کنم و جایی مشغول ماجراجویی گمنامانه غریبی باشم.نمیدانم تا کی اینجا قرار بگیرم .اما صبحی را میبینم که در را باز میکنم و چند ثانیه بعد آن نسیمی که شبیه هیچ نسیمی نیست ناگهان میاید و و من باز بخودم میگویم وقت رفتن است و باید بیقراری کرد.دوست دارم همیشه بیقرار باشم و بیقرار بمیرم و باز برگردم به جزئی جدایی ناپذیر از  کائنات و استاد فیزیکی در گوشه ای از دنیا در کلاس اخترفیزیک از من با نام "ماده تاریک" یاد کند و دانشجوی فیزیکی ذوق کند و ماجراجویی جدیدی را آغاز.


۱۳۹۰ اسفند ۱۳, شنبه