۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

برگ درخت

چهار روز پیش تولدم بود.یادم نمیاد چطور شروع شد.اما روز قبل اش مادرم بمن زنگ زد و اولین شد.با خودم فکر میکنم بعد از مرگ اش کسی هست که اولین باشه؟خواهرهام کم نزاشتن و احتمالا عکس العملهای من کاملا راضیشون نکرد.اینروزها حال عجیبی دارم که حتی در بد یا بدتر بودنش شک دارم.یکجور سرگشتگی.کلمه ای که زیاد  در ذهنم انعکاس داره "یاس فلسفی" هیت.حتی الان یادم میاد آخرین بار کی به ذهنم اومد.دوستان خوب و بد دارم.دوستان خوب رو بخاطر اتفاقات مختلف که برای من و اونها افتاد شناختم و دوست شدیم و دوستان بد رو بخاطر قرار گرفتن اتفاقی در یک زمان-مکان خاص.معیار خوب یا بد بودن دوستانِ خوب و بدم خواندن حس شان هست که ساده ترین ترین کار دنیاست برایم.هرچند خیلی وقتها دنیا و آدمهایشان را برایم کسل کننده میکند.دوستان بدم با  لبخندهای مشمئز کننده شان و آرزوهای الکی و تهوع آور، با من کاری میکنند تا هرچه زودتر نگاه ازشان برگردانم تا بیشتر نخوانمشان.دوستان خوب ام اما همیشه پر از انسانیتی هستند که هیچ وقت کهنه نمیشود.برای اینکه جمله آخرم از یک کلیشه سطح پایین در بیاید بگذارید مثالی بزنم:روزی را شروع میکنید که میفهمید کسی ،در جایی،وقتی را برای شما صرف کرده.بدون چشمداشت و یا منفعت طلبی.بدون نگاه سرمایه گذاری به طمع بازگشت سرمایه.بگزارید آزمایش خوب بودن دوست را با تکرار پست قبلی بیان کنم:به کسی میگویید که امروز ورزش کرده اید.دوست بد در خوشبینانه ترین حالت ناخودآگاه میگوید منو بگو که خیلی وقته ورزش نکردم و یا با سکوتی دندان قروچه وار به فکر میرود.در جواب شان تنها چیزی که وجود ندارد تویی.دوست خوب اما چیزهای خوب میگوید که بدون واسطه خوشحالت میکند.در روز تولدم به مفهوم دوست خوب و بد فکر میکردم.به خوبها بیشتر فکر کردم.چون بدها برایم فقط رقت بارند.به برگ درختی فکر کردم که کسی بخاطر من در لای دفتری گذاشت و از نیمه جنوبی کره زمین برایم فرستاد که تا بازش کنم انرژی  اش را به صورتم بپاشد.به دوستی  فکر کردم که در میان کرور کرور جمعیت سرحال و خوشحال عید ایستر،مراقبم بود .و یکباری که از او پرسیدم چرا اینقدر هوایم را دارد،با انگلیسی لهجه دارش چیزی شبیه این گفت که دل به دل راه دارد.

پینوشت:دیروز را خوش گذراندم.بقول محسن باقرلو خوش گذشتن یک اتفاق است و خوش گذراندن یک هنر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر