۱۳۹۴ آذر ۱۸, چهارشنبه

The Talented Mr. Ripley

داشت با دقت بهش نگاه میکرد وقتی که انگشترش رو دست میکرد و دگمه سردست رو از لای شکاف میکشید بیرون و یقه اش رو مرتب میکرد.همیشه زیرچشمی با دقت نیگاش میکرد. با لذت بهش پیشنهاد کرد اسپرسو ی مورد علاقه اش رو براش آماده کنه.وقتی خونه نبود احساس راحتی میکرد و با لباساش جلوی آیینه میرقصید.یبار هم به دختره گفت که چقدر اونهم ناراحته از اینکه توجه نمیکنه به زنی به این زیبایی.
یه روز رو قایق نتونست کنترل کنه و کوبید به سرش.خون که فواره زد تازه بخودش اومد که جدی بهش آسیب زده.هیچوقت فکر نمیکرد یه روز کسی رو به قتل برسونه،وحشت تمام وجودش رو گرفت و به عجز و گریه افتاد.نمیتونست تو چشمهای خشمگین و مستاصل و باورنکرده غرق خون اش نگاه کنه. میدونست که اون تنها کسیه که همه چیو میدونه .اما حالا تنهادکسی که همه چیو میدونست داشت فروغ چشمهاش کم کم میرفت و رفت. یه لذت نامحسوس باورنکردنی گناه آلود ،مثل مارمولک نیچه ای هی میومد تو وجود غرق پشیمونی اش و زود در میرفت.رو قایق یکم گریه کرد،یکم داد زد بعد دوباره یکم گریه کرد.
حالا هم دگمه سردست اش مال اون بود ،هم همه لباساش هم حتی همه اسپرسوهای دم کشیده اون قهوه جوش لعنتی.حالا دیگه شده بود یه آقای خوشبخت و موفق و زرنگ با یکم بوی گند 
حالا دیگه یه قابیل شده بود یا حتی کرامت
حالا شده بود آقای ریپلی
يه آقای ریپلی با استعداد



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر