دیشب مرگ را بطرز هولناکی نزدیک و شدنی یافتم.همه مان تا نوجوان و جوان و حتی میانسال و مسن هستیم،مرگ را در دوردست و پر دردسر تا "عملی شدن" میبینیم.دیشب اما در میانه هذیان و توهم، پرده ها کنار رفتند و همه چیز ملموس شده بود.میتوانستم بدن و قامت بقول مادرم "رشید ام" را بی جان و از دست رفته تصور کنم که چه بیرحمانه و غافلگیرانه جانی ندارد.یاد دایی ام افتادم که چند سال پیش ،از مرگ رودست خورد.در پیچیدگی و درهم بافتگیِ تب و عرق و کلافگی چهار صبح،غوطه ور در تختِ تفت کردهِ سراسر خیس،زندگی کوتاهم را مرور کردم و سعی کردم بهترین کلمات را برای پشیمانی ام جور کنم و حال نزار شکست خورده ای را پیدا کرده بودم که با سرشکستگی باورش شده بود که به ته خط رسیده است.همیشه باور داشتم که عمر کوتاهی خواهم داشت و مغز جوشانم در کاسه سر بخار کرده ام ،آخرین مقاومت سلول های عصبی ام را تداعی میکرد و من ناتوان از کمکی یا همدردی ای،با بدنم.
یادم نیست چقدر گذشت که با فکر اینکه کاش همینجا همه چیز تمام شود و من از درد رها شوم،به خواب آرام گرفتم.خوابی که برای اولین بار ترسی از گم شدن و سپردنم به او نداشتم .نکبتِ جهنمیِ سرطان گونه، در خون و گوشتم جولان میداد و من میزبانی بودم خودباخته که فقط نظاره میکردم که چطور بازوهای چرخانِ مست اش از شکافِ کف دستم وارد میشوند و از وسط دو کتف ام خارج و باز با بازیگوشیِ ترسناکی میزبانش را به سخره گرفته و به بازو زمین زدن اش ،رجز می خواند.
اما باز جریان نازک و آرامِ سرمای مطبوع دیوار کنار تختم همیشه آنجا هست تا لحظه ای خودم را به او ببازم و لحظاتی،شیفته اکسیرِ تکه یخ مکعبی شکل معصوم کوچکی،در میانه شراره های جهنمیِ تموزِ کوره آجرپزی جنوب تهران شوم.بقول رفقا:فراموش نکنید که "بعضی روزها از آنچه در تقویم می بینید به شما نزدیکترند.".دست از شوخی بردارید
پی نوشت:ساعت از نیمه شب گذشته و من،در هراس از خوابِ امشب
پی نوشت 2:مادری از تبار و سرزمینی دیگر،محبت آمیزترین و ساده ترین کلمات قوت بخش و امید دهنده را بسویم روانه کرد و من،مشمئز شده از تعارف و ظاهر،سرشار شدم از انسانیت و صداقت
یادم نیست چقدر گذشت که با فکر اینکه کاش همینجا همه چیز تمام شود و من از درد رها شوم،به خواب آرام گرفتم.خوابی که برای اولین بار ترسی از گم شدن و سپردنم به او نداشتم .نکبتِ جهنمیِ سرطان گونه، در خون و گوشتم جولان میداد و من میزبانی بودم خودباخته که فقط نظاره میکردم که چطور بازوهای چرخانِ مست اش از شکافِ کف دستم وارد میشوند و از وسط دو کتف ام خارج و باز با بازیگوشیِ ترسناکی میزبانش را به سخره گرفته و به بازو زمین زدن اش ،رجز می خواند.
اما باز جریان نازک و آرامِ سرمای مطبوع دیوار کنار تختم همیشه آنجا هست تا لحظه ای خودم را به او ببازم و لحظاتی،شیفته اکسیرِ تکه یخ مکعبی شکل معصوم کوچکی،در میانه شراره های جهنمیِ تموزِ کوره آجرپزی جنوب تهران شوم.بقول رفقا:فراموش نکنید که "بعضی روزها از آنچه در تقویم می بینید به شما نزدیکترند.".دست از شوخی بردارید
پی نوشت:ساعت از نیمه شب گذشته و من،در هراس از خوابِ امشب
پی نوشت 2:مادری از تبار و سرزمینی دیگر،محبت آمیزترین و ساده ترین کلمات قوت بخش و امید دهنده را بسویم روانه کرد و من،مشمئز شده از تعارف و ظاهر،سرشار شدم از انسانیت و صداقت