۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

شهرستان "تفت" از توابع "هذیان"ا

دیشب مرگ را بطرز هولناکی نزدیک و شدنی یافتم.همه مان تا نوجوان و جوان و حتی میانسال و مسن هستیم،مرگ را در دوردست و پر دردسر تا "عملی شدن" میبینیم.دیشب اما در میانه هذیان و توهم، پرده ها کنار رفتند و همه چیز ملموس شده بود.میتوانستم بدن و قامت بقول مادرم "رشید ام" را بی جان و از دست رفته تصور کنم که چه بیرحمانه و غافلگیرانه جانی ندارد.یاد دایی ام افتادم که چند سال پیش ،از مرگ رودست خورد.در پیچیدگی و درهم بافتگیِ تب و عرق و کلافگی چهار صبح،غوطه ور در تختِ تفت کردهِ سراسر خیس،زندگی کوتاهم را مرور کردم و سعی کردم بهترین کلمات را برای پشیمانی ام جور کنم و حال نزار شکست خورده ای را پیدا کرده بودم که با سرشکستگی باورش شده بود که به ته خط رسیده است.همیشه باور داشتم که عمر کوتاهی خواهم داشت و مغز جوشانم در کاسه سر بخار کرده ام ،آخرین مقاومت سلول های عصبی ام را تداعی میکرد و من ناتوان از کمکی یا  همدردی ای،با بدنم.
یادم نیست چقدر گذشت که با فکر اینکه کاش همینجا همه چیز تمام شود و من از درد رها شوم،به خواب آرام گرفتم.خوابی که برای اولین بار ترسی از گم شدن و سپردنم به او نداشتم .نکبتِ جهنمیِ سرطان گونه، در خون و گوشتم جولان میداد و من میزبانی بودم خودباخته که فقط نظاره میکردم که چطور بازوهای چرخانِ مست اش از شکافِ کف دستم وارد میشوند و از وسط دو کتف ام خارج و باز با بازیگوشیِ ترسناکی میزبانش را به سخره گرفته و به بازو زمین زدن اش ،رجز می خواند.
اما باز جریان نازک و آرامِ سرمای مطبوع دیوار کنار تختم همیشه آنجا هست تا لحظه ای خودم را به او ببازم و لحظاتی،شیفته اکسیرِ تکه یخ مکعبی شکل معصوم کوچکی،در میانه شراره های جهنمیِ تموزِ کوره آجرپزی جنوب تهران شوم.بقول رفقا:فراموش نکنید که "بعضی روزها از آنچه در تقویم  می بینید به شما نزدیکترند.".دست از شوخی بردارید
پی نوشت:ساعت از نیمه شب گذشته و من،در هراس از خوابِ امشب
پی نوشت 2:مادری از تبار و سرزمینی دیگر،محبت آمیزترین و ساده ترین کلمات قوت بخش و امید دهنده را بسویم روانه کرد و من،مشمئز شده از تعارف و ظاهر،سرشار شدم از انسانیت و صداقت

۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

آتش

تونل پیچان و چرخان با دیواره های راه راه سورمه ای،در حالیکه با تعجب و رخوت مسافرش هستم تا ببینم عاقبت به کجا ختم میشود و ناگهان با حسی سرخورده شبیه ارضا نشدگی،کشیده میشوم بیرون .صدای گزارشگر فوتبال ال کلاسیکو و فضای بسته آفیس و بسته تر میزم.چند ثانیه ای با این نگرانی میگذرد که چند وقت بود که در تونل بودم و نگاهی به ساعت میکنم و باز نمیفهمم.چون یادم نیست از کی شروع شد.می آیم خودم را روی صندلی راست کنم که درد کمر و پشت،از ناکجا می آیند.بلافاصله حس دختر پریود شده بمن دست می دهد که همیشه بدون دلیل برایم احترام برانگیز بوده است.این کوفتگی از کجا آمد؟نکند قبل از رفتن به تونل زندگی دیگری داشتم که آخرین فعالیتم حضور در باشگاه مشتزنی بوده.
افتان و خیزان به ایستگاه میرسم و لحظه لحظه گسترش چیزی شوم را در درونم حس میکنم.مثل سرطانی در حال رشد.از کار افتادن دستها و گردن و کمرم را تا رسیدن به خانه،ناامیدانه نظاره میکنم.بعدِ رسیدن،انگشتها و زانوها هم از دست میروند.در دنیای متورم و متوهم خانه،تخت ام حس کوره آدم پزی را دارد.ناله های خفیف رقت بارم دیگر دست خودم نیست.چشمها بسته می شوند و باز از دست می دهم چقدر گذشت.لعنتی کاش اینبار قبل از بسته شدن ساعت را چک کرده بودم.
کره سرخ آتشین با صدای محو و نامفهوم دخترک.چشمها را باز میکنم و چند ثانیه ای از بوی عرق خودم کلافه می شوم.دخترک بی اعتنا و در حالی که زیر لب صحبت می کند از این سو به آن سو می رود.حتی نمی فهمم در حال انجام چیست.فقط می رود و می آید و برای من،که تبدیل به تکه گوشت فشرده و بی اراده ای شده ام که حتی توانایی تکان خوردنم را هم ندارم،فقط یک قاب ساکن است که دخترک هرچند لحظه یکبار دکوپاژ اش را بهم می زند.با صدای محو اش ،چشمهایم بسته میشود و باز گوی آتشین چرخان که کامجویانه بدن ناتوانم را متناوبا زیر می گیرد.صدای یکنواختی میکشد ام بیرون و صدای مردی در آنسوی خط و پایان مکالمه ای که هرگز بیاد ندارم.با آخرین اراده و توان خودم را بالا میکشم و ارگانهای اولیه درکی ام را با برانداز کردن اتاقم می سنجم.و اینبار در جلوی آیینه سد راه دخترک می شوم .نگاهی به آیینه می اندازم و تا بحال اینگونه تکیده ندیده بودم خودم را.شب لعنتی و خواب متوهم و منقطع.در حال سر خوردن از چاله گرم و نمناکی ام که تا می آیم شرایط را بسنجم تا کم دردتر آن پایین زمین بخورم ،کشیده می شوم بیرون.ساعت سرخ و امشب آتشین آن بالا با بی تفاوتی اعلام می کند هنوز کلی مانده .نفسهای سنگین با تفت بدبو و داغ که حس میکنم بالشت را ذوب میکند ،با چشمان نیمه باز و رویای خیابان میرداماد خیس،ملغمه مریض گونه ای را فراهم میکند که زندگی را نخواستنی میکند.همان حس آشنای اکثرا فراموش شده درونمان.به جایی که نمیدانیم کجاست تعلق داریم و اینجا فقط دردناک است و همیشه سرخورده از ارضا نشدن کامل.نه بعد از تناول حیوانگونه غذای موردعلاقه مان و نه بعد از همخوابگی با شریک رویایی مان که آخرش،باز می گوییم که چه کم داشت که هنوز سرخورده ام.و باز بیرون کشیده میشوم که این اواخر مثل فاحشه گیرافتاده ای،هیچ مقاومتی نمیکنم در برابر دست سنگینی که مرا با خشونت بیرون میکشد.باز ساعت بی تفاوت که اینبار ظاهرا او هم نمیتواند اندکی نگرانی اش را پنهان کند.سه صبح.اندامها حسی ام مقهور شده اند و مغز ملتهبم هنوز با شکوه مقاومت می کند.پدرم با صورتی نگران اما ظاهری قطع امید کرده،بر بالینم با فاصله ایستاده و فقط براندازم می کند.و من با صدایی محو که توان بیرون آمدن از گلویی با عضلات پر درد را ندارد تا نه که بخواهم مرا به درمانگاه ببرد که فقط دستهایش را متصل کند به پیشانی گرم ام. از همان وصل شدن های صبح گاهی که قبل از بیرون زدن از خانه مرا مهمان میکرد تا به خیال خودش منِ غرق خواب،غرور نرم شده اش را نبینم و او همیشه با ندیدن غرور نرم شده اش راحت تر است.صدای لعنتی یکنواخت شبیه آلارم و باز شماره های سرخ و آتشین ساعت،بی صدا پنج صبح را نشانم می دهد و صدایی که توهم بودن اش مرا از خودم می ترساند.با اندک توان محاسبه باقی مانده مغز غرق در دیگ بخارم،حساب میکنم که دوساعت فرصت دارم تا کار اجباری.با نگرانی چشمهایم را تسلیم توهم ام میکنم.دخترک اینبار به چشمهایم زل زده و در هیاهوی پر صدای گوشم که باعث میشود فقط حرکت لبهایش را تشخیص دهم،گویی الان از من جواب می خواهد.یا الان یا هیچوقت.کاش می شد اینقدر علاقمند اش بودم که با چسباندن لبهایش به لبهایم خودم و اورا آرام کنم.سعی میکنم بفهمانم اش که کمی آرامم کند.اما او یکسره گلایه است و سربه هوا.غلتی میزنم و دیوار سراسر سفید را به خودم نزدیکتر میکنم.هوای سرد سطح دیوار کمی امیدوارم میکند.اما مثل قالب یخی می ماند در دیگ جوشان آب  با بیرحمی بدون اینکه فرصت کند به خودش بیاید،ذوب اش میکند.و اینبار دیگر حتما صدای آلارم است.با کرختی سر می چرخانم و میبینم هنوز شش و نیم است و از خودم بیشتر وحشت میکنم.تا چشمهایم را هم بگذارم و در شک و تردید باشم که پتو را کنار بزنم و تقت ام را آزاد کنم یا خودم را گوله کنم در زیر لحاف خیس میبینم که ساعت هفت شده است و صدای آلارم در نمی آید.لعنتی باز یادم رفت که روشن اش کنم.اما یک حس آزار دهنده دیگر هم هست:چرا امروز صبح از حمام میترسم؟
پی نوشت1:شاید اگر چند ماه قبل تر بود دخترکی این وسط،لابلای خطوط ام بود مامن و پناهگاهم برای شبهای مریض ام.اما دیگر خود او،می ترساندم و آن دور دورهاست دیگر
پی نوشت 2:این موزیک یک قطعه از هنر ناب کلام و صدای خسته و کلارینت و تمناست که در میانه شب متوهم از هیچ کجا سراغم آمد و هنوز رهایم نکرده

۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

تمنا

دیشب دختری را دیدم که تمام وجودم را تمنا کرد برای بودن در فضای دور و برش.تمنای لمس بدن اش را کمتر میخواستم آنقدر که تمنای حضوراش در کنارم را.با آن موهای بلند فرفری و سینه های کاملا معمولی و بدن کشیده غیر ورزشکاری و غیر پرداخته اش.اما با لبخند محو و چشمهای ملیح اش که طنازانه پلک میزد و جایی را نگاه میکرد که مطمئن بودم وجود نداشت،چنان مجموعه ای از جذابیت را پیش چشمانم گرد آورده بود که فقط "هوری ریختن" دلم در هفده سالگی را شبیه اش میدانم.در آن شلوغی نور و موزیک و مخلوط بوی الکل و عطر و عرق بدن،از لا بلای آدمهای مزاحم بین من و او،نگاه سرگردانم رویش میخکوب شد و دیگر نمیتوانستم نگاهم را برای کس دیگری تلف کنم.لابد دنبال شبه-معشوقه ای چند ساعته و غیرخطرناک می گشت تا بدون لمس اش بتواند تاثیر خودش را رویش ببیند و بعد دباره به دوست پسرش پیوندد.و مطمئن بودم که خودش آگاه بود به جذابیت اش که این خطرناکترین بخش یک زن است.که آگاه باشد به جذابیت کشنده اش.کسی بمن گفت که دیده از مردک بخت برگشته ای آنسوی بار چندتایی آبجو و لیکور گرفته و رهایش کرده.اما من گوشم بدهکار نبود و بخشی از وجودم که هنوز نفهمیدم چگونه مهارم را در آن لحظه بدست گرفت،حرفهای غیر ارادی ای را بر زبانم روان کرد:میخواستم بگویم که شما...آه ولش کن
و همه اینها را از فاصله با لبخوانی به او گفتم و با تکان کوچکی به سر بمن فهماند که کنجکاو شده چه می خواستم بگویم.نزدیکتر شدم و عرق کردم از داغی اش و با سرخوشی بی عارانه ای گفتم:خواستم چیزی بگویم اما مطمئنم همین امشب کلی آدم بشما گفته اند.خواستم بگویم "موها"یتان شگفت انگیزند.او با حالت ملیحی تشکر کرد و بمن فهماند که خودش می داند.و بعد باز دوباره آن بخش ناخودآگاهم دوباره بدون سنجیدن، غیر ارادی گفت:می توانم فقط پنج دقیقه،نه بیشتر و نه کمتر،با شما برقصم (و در درونم با خودم ادامه دادم:تا پنج دقیقه فرصت بودن در فضا و هوای دور برت را داشته باشم) و او هم با ناز بینظیری قبول کرد.
و از آن پنج دقیقه تقریبا یک شبانه روز می گذرد و من هنوز سحر شده ام و تمام وجودم تمنای زنی است که او را برای حضور خوش و سحرانگیزش میخواهم و هنوز نمی توانم جسارت تمنای چیزی بیشتر از این را به خودم بدهم.
پی نوشت:از حافظ خواندم:ای پسته ی تو،خنده زده بر حدیث قند

مردانگی

درس روانکاوی ، یا آنچه که میتوانیم آنرا تراژدی روانکاوی بنامیم ، این است که سوژه بطور ذاتی و ماندگار منقسم است و هیچوقت نمیتواند ارضاء شود. علاوه بر این ، معرفت ما همواره توسط امر ناشناخته ای که آنرا ناخودآگاه میخوانیم محدود میشود . ما بمثابه سوژه همواره بدلیل اضطراب ناشی از ناکافی بودن ژوئیسانس مان – لذت یا کیفمان- آزرده میشویم. بعبارت دیگر، ما به یک ناخرسندی (dissatisfaction) ذاتی و حسی از نابسندگی مجبور هستیم . ما مداوماً این حس را داریم که چیزی بیشتر وجود دارد ؛ نمیتوانیم بدانیم که آن چیز چیست ولی این احساس را داریم که آن چیز آنجاست و آن را میخواهیم. این آن چیزی است که فینک تحت عنوان “خرده” ژوئیسانس به آن ارجاع میدهد (۲۰۰۲: ۳۶) و این فرمی از ژوئیسانس است که لکان آن را بعنوان ژوئیسانس فالیک (ذکری) نامگذاری میکند . ” ژوئیسانس فالیک ، ژوئیسانسی است که ما را رد میکند ، نا امید میکند . این (ژوئیسانس) مستعد شکست است و اساساً شریک (جنـسی) مان را از دستمان می پراند. ”
 (Fink2002: 37) .
پی نوشت:شیفته واکنش تدافعی ام برای اثبات کردن خود به خود
پی نوشت2:سعی کردم موزیک مناسب این فضا را ضمیمه کنم.پیدا نشد که نشد
پی نوشت3:اصلا آپلودش میکنم تا بفهمید موزیک کلاسیک چقدر مهم است(اسم موزیک در پایین را کلیک کنید)ا
La Gioconda, opera in 4 acts : Dance of the Hours by:Amilcare Ponchielli

۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

خارج

پیش نوشت:اول موزیک را شروع به پخش کنید
می خواهم از مسیح یاد بگیرم و اینگونه آغاز کنم.از روزهای 3 یا 4 سالگی ام و زمستان سخت روستای لسکوکلایه در کنار دریای
خزر.کودکی بودم که مادرم به دندان گرفته بود و در غیاب شوی اش که هزاران کیلومتر جدا بود از او،"والدین" ام بود.زمستانهای گل آلود و پربرف دهات.و من،کودکی که از همان روزها مفهوم "خارج" را بارها دور و برم میشنیدم و زمزمه پدر عمدتا "خارج نشین"ام که تا همیشه با من بود.تصورم بود جایی تماما سفید و تمیز که پدر با کت و شلوار  سراپا سفید انتظارم را می کشد.بعدها که در تهران ساکن شدیم ،خیابان بالای خیابان مدرسه ام شده بود تمام آمال و آرزویم برای کشف.و خیالم خیابانی بود و پهن و تمیز و چراغانی و وقتی،بالاخره جرات کردم روزی از مسیر دیگری از مدرسه ابتدایی ام به خانه بازگردم،ارزوی دیروزم شده بود کشف هیجان انگیز آنروز.سالها بعد ،خارجِ نزدیک شد سیبل خیال پردازی ام.جایی خیلی دور اما نزدیک دیگر شهرهای ایران.رویای رفتن به منتها الیه جنوب را میساختم که حسس نزدیک شده بود برایم به انتهای دنیای شهودی و بعد از آن،همه ابهام بود و ناباوری.جایی که بطور لذت بخشی ناشناخته بود و دوست داشتم کاغذ پیچ شده ،در انتهای ذهن ام دست نیافتنی حفظ اش کنم.رفتم به کیش و مغرور از کشف اش و تنها افتادگی ام در آن گوشه.به دریا خیره می شدم و مبداء آنهمه آب را خیال پردازی میکردم و همانجا شروع کردم به کشف رویای جدیدم.خارجِ واقعی.جایی که سالها توصیفات پدر بود و خاطره عکسها و آن اواخر فیلمهایش.رم بود و پاریس.آلمان بود و سوییس.پژو 504 بود و جزیره کاپری،تفاوت ساعت دار آنهم دو و نیم ساعت.و جایی دیگر آنسوی اقیانوس ها هنوز دست نیافتنی و بکر.
همه اینها را گفتم تا ناگهان کات کنم به دیشب:من بودم خانه چند دختر غریبه که مثل اشباحی جلوی من اینور و آنور می رفتند و من ناگهان پرتاب شده بود نه به نوستالژی و اینجور حواسی که اینروزها بازارشان داغ است،که به حس کشف و تعقیب ناشناخته ها که آرام آرام داشت شروع به رویاپردازی جدیدی می کرد.اما رویای اینبار.....نه ولش کن،همیشه رویای جدید بنظر مبهم می آید.و من دلباخته تجربه ناشناخته.
اما عجیب دلم پیش اولین خط این نوشته است.باید حافظه بوها و شنیدنی ام را تازه کنم.اینها را برای رویای جدید می خواهم.
پی نوشت:چند باریست که اراده کرده ام از مهاجرت بنویسم و همه شان را نیمه کاره کات کردم و هنوز باب دلم نشده است.

۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

کابوی نیمه شب

این فیلم طهران تهران در نیمه شب آمریکایی پر برف داره مارو شهید میکنه
اندیشه فولادوند هم که مارو برد اون دورها مفقودمون کرد
مهرجویی باز به دادمان رسید و سفیدی رو پخش کرد تو هوا

سرگیجه

پاورچین انگشت سبابه با سرعت متغیر ،در گرگ و میش کم نور اطراف ملحفه.اصطکاک ستونهای نرم. بدون صدا .بدون فرورفتگی.گاهی میتوان شک کرد که با دور آهسته پخش میشود.انحنای افق با روانی،دشت بی محصول را به ابرهای دیوار می دوزد و گاهی میتوان شک کرد که زمین حرکت اش را برعکس کرده است،گاهی نمی چرخد،بالا و پایین می رود.موجی با مفصل کمی چروک خورده،کادر را در می نوردد و موج ،خرمایی رنگ است و تابی میخورد و بعد آرام می گیرد.نسیم زیر بغل و رایحه ستونهای خیس خورده از رگبار چند لحظه پیش و صدای محو دوردست که آنسوی تپه هاست."نزدیکتر،نزدیکتر"ا
رنگهای قاب مثل رنگ آمیزی ونگوگ در هم میپیچد و دشت برنزه با تپه ماهورها درهم رنگ میشوند و بازی لطیفی را آغاز میکنند:آمیخته میشوند (گویی دیگر نمیتوان رنگها را از هم جدا کرد) و باز ازهم باز میشوند (حسرتِ کم دوام از اینکه نقاشی از هم وا شده).افق انحنا دار زیر و رو می شود ستاره های سوسو زن به سقف چشم میدوزند و باز سوسو میزنند.هجوم کوه های خمیده به صحرای سوزان و ریگهای پراکنده شده  و عطر نمور واحه پر آب با درختان پرمحصول و بلند قد.درب ظریف کوبه دار.دق الباب مردانه بر کوبه و صدای هیچ از آنسوی در.و بعد از لحظات کشنده ای که صدسال طول میکشد،درب آرام و ملیح اندکی باز می شود و عطر خیس به صورت میخورد و آدم را سرشار از حس خواستن میکند.آن دورها نوک تپه های چسبیده به آسمان ّبالا را نشان می دهند و انگشتانی که دیگر مهم نیست شست باشد یا سبابه،دوان دوان خود را با پایشان میرسانند و با سکته بالا میروند وتا دامنه منتهی به ستاره های سوسو زن را ببینند و گریزی بزنند به عطش جاری چشمه پر تفت.و تا برگردی که ببینی چه بر سر مهمان درب کوبه دار آمده،درب بسته شده و مهمان  به آنسوی کشیده شده و هوش و حواس را بیرون جا گذاشته .
دیگر شب گرگ و میش صبح تمام شده و ستاره ها نمایان.همه چیز وارونه است و انگار از اول اینگونه بوده.رملهای پیوسته و سوزان موج میزنند و مرزشان با آسمان شکل میسازد.تفت داغ باد جنوب غرب،با نوایی که دیگر هارمونی اش جا افتاده سرتاسر اتاق را میپیماید و تو ایستاده بر نزدیکترین تپه ،گاهی در اوجی و تا دوردستها را میبینی و گاهی در حضیض و دیواره های پر تمنا و موجدار ریگها را میبینی که احاطه ات میکنند و هی بالا میروی و هی پایین.هجوم بی امان خون به مغز و چشمان بی تابی که با ملاحت سیاه میروند و خواب آلود میشوند و صدای توفان دوردست که بیتابانه بر بلندای صحرا نزدیک شدن اش را نظاره میکنی.دستها را ستون میکنی بر زمین و سر را کمی به عقب میبری و چشمها را تا آخرین لحظه محروم نمیکنی از تلاطمی که لحظه ای می آید و تک تک ماسه هایش از میان تک تک سلولهایت رد میشوند و تو بی محابا خودت را میبازی و کنترل نمیکنی تا گوشهایت سوت بکشد و پاهایت سست شود و به زانو درآیی.کمی آنسوتر مهمان خانه کوبه دار،صدای های و هویش قطع شده و آرام گرفته و بخواب رفته.
دیگر صبح شده . دنیا دیگر وارونه نیست.
فقط دیشب،یک دنیا باران باریده و برکه ها پرآب شده اند و مهمان در آن گوشه سیگاری آتش زده و به دوردستها خیره شده

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

روزِ پُر از زنانگی

صبحی که زود دیر شد و کیبرد آشنا که صبح بخیر من است به جهان ظاهرا آزاد.اندیشه مشوش و دوش آب گرم با گوشه دنج هگلی اش و باز لمس با دقت اندام ام که اینروزها بطور  بیرحمانه ای با خودم اهلی است فقط.
شربتِ تسکینِ روز و شربتِ خواب آورِ شب که یادم رفت شربتِ روز برای شب بود یا شربتِ شب برای روز.دو پِک اش را کامجویانه سر میکشم و یک آب هم روش.دخترک چش آبی اول صبح خواب از سرم میرباید و من،با دوروییِ تمام به او میگویم که نوشته اش را لحظاتی پیش از ارسال اش "حس" کرده بودم و من ،در شوکِ حسِ صبحگاهی اش به اندام ام.آنجا که میگوید آغوش گرم ام را میخواهد و روزهای با آفتاب زرد تابستانی را.وقتی مینویسد که اول صبحی بمن فکر میکند با عشوه ای تهوع آور پلکهایم را میبندم و در لذت صبح اول وقت بارانی،در صدایِ آبِ پشتِ پنجره (سرفه) گم میشوم و باز دیر میشود."من عجیب ام..من غریب ام.."ا
ظهرِ از ظهر گذشته و آفتابِ کم رمق ژانویه که تکلیف اش با خودش معلوم نیست و من،از اینکه چیزی دیگر هست که تکلیف اش با خودش معلوم نیست، خوشحالم.
مادر پر شور که باز نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و زخم اش میزنم و این زن دوست داشتنی ام باشکوه ،زخم را در خودش ذوب میکند و آخر سر من،سرافکنده و پر عقده ،چشم به باکس خالی اسکایپِ جادویی.
تماسی دیگر سرشار از حسادت زنانه (که همیشه شیفته این نوع حسادت ام) و صدای گریان زنی دیگر در آنسوی نقطه آبی.باز هجوم بی امان خون به مغز برای آرام کردن زنانگی این زن.که وقتی آرام اش میکنم ارضا میشوم و قول اش میدهم که منتظرم تا باز بزنگد و برایم اشک بریزد از دردسر تازه اش.حتی با این کیفیت دیجیتال هم تابِ موهای خرمایی اش هنوز،اغواگر است و آن دیگر زن که تکلیف اش با اسکایپ معلوم نیست که هی آن میشود و آف.هی آن و باز آف و من،شادمان که کسی دیگر هست که مثل من تکلیف اش معلوم نیست.
مهمان میکنم صفحه پر کیفیتِ لپ تاپ ام را با "چند تارِ مو" که صحنه صحنه اش را به مغزم تف میکند...میخواند که:امروزم را چه ها کردم
ابرها را از فراز خانه ام راندم
آسمانم را اتو کردم
رخت چرک روزهای رفته را کندم
خاطراتم را رفو کردم
چشم و ابرو بینی و لب ها می خواندند
دست هایم را صدا کردم
خیابانها رودهای فراخوان بود
کفش هایم را به پا کردم
و لکی که روی دیوار عبورم بود
ها کردم...
وباز صدایی و باز کردن نامطمئنِ در و باز آن حس خوش که تا می آیم لمس اش کنم در میرود.باز او آنجاست در آستانه در ،با لبخند ملیح اروپایی اش
چند ثانیه دوز روزانه به آغوش کشیدن اش و لمس صورتِ از سرما گل انداخته اش.شور و گرمای زنانه به خانه ام میریزد و چهاردیواری ام را در می نوردد .تا میتوانم یک دل سیر نگاه اش میکنم و مرا دعوت می کند به عیش دو نفره مان.که آنجا باد موهای لَخت اش را بر صورت اش می پاشد.ناگهان بدون فکر موهایش را مرتب میکنم و حض میکند،حتی با اینکه این جملاتم را نمیفهمد.
و باز میرود و قول اش را روی میزِ این وسط جا می گذارد و من،تا میدوم تا به او برسم و پس اش بدهم او رفته و من با گرمای  به جا مانده از حضور اش ،عشق بازی میکنم.
کاش باز هم بیاید.کاش زودتر بیاید

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

تیرداد

مجبور نیستم.نمیتونم بقیه رو نگاه کنم.اصلا بمن بگید ترسو
موهای بدنم از بس متناوب سیخ موند پوستم درد گرفت و پشت جمجه سرم مثل سرب سنگین شد
نمیتونم.مثلا نگاه نکنم چی میشه؟
http://www.youtube.com/watch?v=OMGvp1wEgc4&feature=related

۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

هنر ناب

بهانه نوشتن این مطلب،دیدن اتفاقی نسخه قدیمی یک شعرخوانی بود.همه محسن نامجو را میشناسیم.اینروزها از کمتر کسی میشنویم که بگوید از نامجو خوشش نمی آید.مردم به اینکه "چیزی" دارد آگاهند.شاید نفهمند که "چه" دارد اما از مدیا و در و همساده شنیده اند که نامجو نوعی روشنفکری است.نوعی هنر سطح بالاست که شاید ما نفهمیم اما ضایع است که علنا از او خوشمان نیاید.چند وقت پیش بود که بعد از صحبتی نه چندان طولانی،اما پر مکث با پسری که کمتر در هنر و زیبایی شناسی توسعه یافته بود،به نامجو لقب "نماد شیفتگی به فرهیختگی نداشته و نه لزوما خودِ فرهیختگی" از نگاه عوام دادم.کسی که خیلیها وقتی برای مرور آرشیو و یا هنرمندان مورد علاقه شان،به مرز اثبات شان به شما می رسند،ذکر اش میکنند.
یادم هست که دیر با نامجو آشنا شدم.جسته و گریخته شنیده بودم از پسر متهوری در موزیک شبه سنتی (که تا همین اواخر به استعداد اش در شعر بی توجه بودم و رسما "فقیه خوشگله" پاپیولار تلنگر نبوغ شاعری اش بود به من) دو پسرخالهّ برادر،روزی شادمان از اینکه چیزی را بمن معرفی میکنند که تا بحال نشنیده ام( بطور واقعگرایانه ای(و نه نارسیستی) به مدد دو پسرخاله پیشرو در موسیقی و هنر،و پدرم بدون اینکه خودم و یا شاید خودش بفهمد،با اجابت درخواستهای موسیقیایی ام و روحیه هنر دوست اروپایی اش،از سنین کودکی موسیقی متفاوت و عریض تری را به نسبت دیگر اطرافیانم گوش کردم و فهمیدم) و که خود آنها از دیگر پسرخاله تازه به وادی نو آماده امان ،نامجو را کشف کرده بودند(که این پسرخاله آخری را با تمام وجود جدی و ارزشمند میشمارم که بارها بمن ثابت کرده حرفهای ذهنی سختم را میتواند به زبان آوردنی کند).بهرجهت این پیش زمینه را نوشتم تا برسم به این دو ویدئو.
اولی را ببینید که در حوالی سالهای اصلاحات است ظاهرا،جوانک کمتر اعتماد به نفس داشته ای که در خانه موسیقی هر بار با حس معذب بودن ترجیع بند اش را تکرار میکند (که لابد شاید خودش را ملامت میکند که چرا اینقدر وقت اساتید را میگیرد) و چند جایی صادقانه منظور اش را به حاضرین توضیح میدهد.و جمعی که کمتر صدای شوری از آن به گوش می رسد که لابد شاید به این اشعار و این شاعر گمنام کمتر جدی گوش می دهند(و موقعیتهایی شبیه اینجاست که ارزش استعداد یابها برایم واضح میشود،همانها که دورتر از من رامی بینند).وقتی می دیدم به خودم میگفتم که اگر آنروز من آنجا بودم چه می کردم؟هرچند بالافاصله با یک دوجین مثال امیدوار کننده که من مخاطب متفاوت آثار و کسانی را که بعدها همه گیر تر شدند،بودم سعی در از بین بردن این مورد خاص میکنم.واقعا نمی دانم.ویدئو را اینجا ببینید
ویدئو بعدی که دیدم مال اجراهای بعد از مهاجرت اش بود که اسم و رسم داشت و مخاطب خاص و یا مخاطب نفهم عام.اینجا دیگر شاعری بود بینیاز به اثبات خود به مخاطب،بدون توضیح اضافی به حاضرین و حاضرین هیجان زده که تک تک کلمات استعمال شده اش را میبلعیدند و با ری اکشن زیادی پاسخ می دادند و کف و سوت باقی قضایای یک کنسرت عادی.
این ویدئو هم اینجا هست
شعر تقریبا بدون کم و کاست همان است و شاعر هم همان و اما آنجا کمتر استقبال شده و اینجا بیسابقه استقبال شده.
قضاوت به عهده هرکسی که روزی روزگاری این مطلب را خواند.
پی نوشت1:نامجوی دوم،آرامتر و غمگین تر و پخته تر است.حتی احساس میکنم که از شادی و شور جمع در شنیدن طنز زهردارش گاهی غمگین و سرخورده میشود که میتوان دید هیچ جا از هلهله ناگهانی محل اجرا ذوق نمیکند
پی نوشت2:این رفتار را فقط در یکنفر دیگر دیدم و اوعبدی بود.این هردو گفته ها و شعرها و اصوات تولید شده شان طنز دارد.شاید طنز کلمه مناسبی نباشد.فانِ تلخ دارد.در اجراهای کافه ای عبدی هرجا که صداهای نامتعارف و یا تغییر به ظاهر خنده داری از خود در میاورد،بودند کسانی که نمیتوانستند جلوی خنده شان را بگیرند.اما عبدی غرق شده در شعر و موزیک به چیزی که میگفت ایمان داشت و وقتی به چیزی ایمان داشته باشی نمیتوانی به آن بخندی
پی نوشت3:این ویدئو عبدی شاید مثال خوبی برای تطابق غیرمتعارف بودن یک جنس شان باشد
پی نوشت4:این ویدئو خاطره انگیز است هربار که در آغازش کله خودم را میبینم آن پایین که از فرط هیجان چیزی در گوش دخترم زمزمه میکنم

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

سفتی اول صبح

چشمهایم را باز میکنم.سقف سفید هنوز اونجاست.دیروز هم همونجا بود.تازه دیوار عمود به آن هم ،همانجا بود.امروز صبح حتی چند سانتی متر جابجا نشد که دلم خوش باشد.امروز صبح ،دیروز صبح است یا پریروز صبح؟آها امروز صبح است.چون دیروز صبح بدن ام اینقدر درد نمی کرد.چشمانم را میبندم.اما بخودم اعتماد ندارم.تا همینجا هم نا امید کننده بودم.قرار بود دو ساعت پیش از خواب بیدار شده باشم و روز "مفید"ی را داشته باشم.یاد دیشب میاافتم که این کلمه"دیشب" مسکنی است برای فراموش کردن اینکه  دیشب،پنج ساعت پیش بود."انگیزه های صبحگاهیِ روزمره زده شده ام" را مرور میکنم تا توان غلبه بر تخت خوابی که ساعتی پیش با میل تمام در آغوش کشیده ام را بیایم.این عشق و نفرت مرا یاد کلایمکس جنسی ام با دختر میاندازد که در کسری از ثانیه از آغوش اش فراری ام میکند.و هربار که در آغوش سابقا شریکم بیشتر می ماندم،اقرار میکنم که بخودم وانمود میکردم  لذت میبرم.انگیزه امروز صبح:بوی قهوه بعد از حمام.چه عالی!مثل هرروز.پاهای عادت کرده به بالشتِ بدنی،بطرز رقت برانگیزی زیر تخت بدنبال دمپایی های سفت مادر فرستاده ام (که گویی بطور غریزی تمام فانتزی ها و لذتهای پنهانم را می شناسد) می گردد تا به یاد سفتی سینه دخترک آرام بگیرند.به یاد سفتی آلت اول صبح.چرخی میخورم و تخت سوی دیگر اتاقم جلوی چشمانم کادربندی می شود.آها یادم رفته بود که در مرحله پیدا کردن دمپایی های سفت ام بودم.با بدن تقریبا عریان به آشپزخانه میروم تا قهوه صبح دیروز را که ملتمسانه یکروز در آرزوی انتقال به سطلِ آشغالِ تقریبا پر شده ام بسر برده بود،،گور به گور کنم و باز همان فیلتری که همیشه اول صبی با من بازی دارد که حدس بزنم که دوتاست بهم چسبیده یا تکی است و من مثل یک مرد جاافتاده حال بهم زن حوصله شیطنت اول صبح بچه فیلترها رو ندارم و همان قاشق کوچکی که هر روز صبح با احتیاط و احترام از کنار چاقوی برنده،که یکبار خشم اش مرا به احترام اش وا داشته،بر می دارم و تمام دقت نداشته ام را جمع میکنم تا دو قاشق کذایی ،مهمان دامن پر مهر فیلتر هنوز استفاده نشده بکنم.و بعد فشار دگمه آرامش بخش که با چراغ سبزاش مرا راهی حمام بهشتی ام میکند.و تمام مسیر راه رختخواب تا آشپزخانه و آشپزخانه تا حمام اصل وجودی ام را بارها زیر سوال میبرم و خودم را اثبات و انکار میکنم.
لحظات سراسیمه قبل از ورود به قلمرو دوش که همواره مرا در شک نگاه میدارد که چیزی فراموش نکرده ام که به قلمرو اش ببرم چون با خودم عهدی پنهان بسته ام :هر که به قلمرو اش وارد شد ،تا پایان عشق بازی داغ ،راه خروجش اش نیست.چون حوصله کف خیس و لزج را ندارم.و شوخی چند لحظه ای اول صبح دوش با بدن ام که با آب سرد دلم را هوری می اندازد اما بعداش بطور فریبنده ای مرا در آغوش میگرد.صدا زیاد است و دنیا دیوانه وار.امروز چه تنوعی بدهم؟اول مسواک بعد شامپو؟یا اول صابون به باسن و بعد فشردن صورت؟اما بطرز مذبوحانه ای هر روز همان برنامه همیشگی که با هوشمندیِ پوچی،پربازده ترین توالی یافته ام است.
عدم اطمینان از لحظه قطع کردن جریان داغ بهشتی که بهترین لحظه هر روزِ این اواخر ام است،و نگاه مریض گونه ام به آخرین جریان کوچک آبی که بطور بیرحمانه ای به چاله سیاه کشیده میشود.حوله کم ارضائم  و چک کردن اندامهای بدنم که هر روز صبح انجام میدهم تا مطمئن شوم همه چیز سر جایش است و اقرار میکنم گاهی یکی نباشد تا آنروز صبح ام کمی هیجان انگیز شود.و باز آن دمپایی های سفت .کاش امروز دخترک ایتالیایی بیاید و همینجا آرام گیرد.شتاب رسیدن به محوطه اطراف قهوه جوش برای مهمان کردن خودم به عطر "برخواسته" صبحگاهی اش که مرا یاد عطر سینه های گندمگون و آلت برخواسته می اندازد.
و باقی قضایا، مسابقه مرگ آوری است برای محاسبه دقایق باقی مانده تا رسیدن اتوبوس کذایی و ادوات و ماکولات باقی مانده برای تناول و پوشیدن تا دیگران مرا نشناسند و با دقت و مهارت تا شب بپوشانمشان.و این منم که هیچ وقت سر وقت نرسیده ام به زندگی و همیشه جا مانده ام و با جامانده گی ام،خودارضایی کردم.
پی نوشت:زیاد ویدئو با ربطی  به احساسات این نوشته نیست.اما حس خوبی میدهد نوشته با موزیک ام برای به رخ کشیدن دانسته های هنری ام

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

نوستراژدی

اینجا دختری هست که مرا یاد شهرم می اندازد.مرا یاد دلمشغولیها و ارزشهایم می اندازد.جایی که برای پناه بردن بود و ساختن غار تنهایی.فلسفه و افکار مغشوش و به اصل وجودی خودم اندیشیدن بعلاوه قهوه و سیگار و گاهی چیپس و پنیر و گاهی هم بستنی ایتالیایی برای کلاس گذاشتن در برابر زنی ظریف.او یکسره نوستالژی دردناکم است و من تازگی ها از نوستالژی فراری.یا دقیق تر بگویم به مطالعه نوستالژی علاقمند ،که هروقت به مطالعه یک درد علاقمند میشوی شکوه تراژیک اش کمرنگ میشود و تو ،مریض گونه برای کم شدن درد ات مویه میکنی.
اینروزها را با بدن درد از خواب برمی خیزم و تا ساعتها به این فکر بیهوده می گذرانم که درد بدن ام ناشی از تحریک پایانه های عصبی مستقر در گوشت و پوستم است یا بخاطر ارسال پیاپی سیگنالهای تقلبی مغزی که گویی پسرک شروری عنان ریموت اش را دست گرفته و هی آزار میریزد.روزهای پر فکر و دلشوره وار با روایتهای خنده دارم در جمع دوستان،تبدیل به  لجن زار پر رونقی میشود که حساب و کتاب آخر شب دخل اش، میترساند ام.آه که چقدر نوازش میخواهم و گم کردن سرم در میان سینه های یک زن آرام و شکننده با موهای کوتاه سیاه براق و چشمان آبی  با اندکی پف در زیرشان.
تام یورک همیشه حیران،
سینه نداری و موهایت اغلب روشن است و چشمانت پف که ندارد ،که یکیشان از ریخت افتاده
اما بیا و مرا در آغوش بگیر و نوحه ات را از میان فضای بین سلولی تک تک سلولهایم عبور بده
پی نوشت:خودتان حدس بزنید
پی نوشت2:آن دختر را دیوانه وار محترم میشمرم و حفظ اش میکنم و وسواس هراسی ام را روی فرم نگه می دارم