۱۴۰۲ تیر ۱۹, دوشنبه

نوشتن به مثابه مرهم۱


(دردآور ترین لحظات زندگی ام را فرامی‌خوانم بی هیچ امیدی به درمان.فقط برای ثبت خارج از اعماق تاریک ذهنم،به توصیه متخصص روانم،با کمک تکه های پراکنده نوشته‌هایم،بی‌ربط به فریبندگی های شبکه اجتماعی پرطرفدار)

عصر را با دسته‌ای آدم سر کرده‌ام.یادم نیست حرفی زده باشند،زده باشم.فقط یادم هست به حرکت بادبان‌وار دستهایش از پشت صفحه موبایل بواسطه تنها اپ فیلترنشده.چشمانم از حدقه بیرون میزد تا باور کنم که صدایم را نمیشنود و خواب است.تازه فهمیدم صدای ترس بامزه و الکی‌اش که از کودکی موقع بازی کردن و شوخی‌اش در خاطرم ثبت شده،قرار بوده صدای ترس واقعی اش در هنگامه مغز ناهشیار‌اش باشد.بخودم لعنت میفرستم که چرا این صدا را این‌همه سال دستکم گرفتم و فقط خندیدم. شب در رختخواب میپوسم و فرومیروم و انگشت کوچک سحر را تا صبح در مشتم میگیرم.شب تب‌دارِ پر از اعوجاج.مثل اول بار که کنار دریا رفتم در سیاهی شب.حضور ترسناک وپر زوزه چیزی در چندمتری‌ام که نمیدیدم‌اش.صبح با دهانی خشک و مغزی داغ،سرگردان به زمین چشم دوختم و بیرون زدیم تا برای دلخوشی قبل از سفر چند ساعت بعدم،چند قلم جنس پیش‌افتاده بخریم.در بدو درب ورودی فروشگاهِ حالا نفرین شده،ناگهان زنگ میزند تلفن،

ناگهان وقت رفتن‌اش باشد.

مرد هم گریه میکند وقتی،

سر من روی دامنت باشد.

سیاهی جلوی چشمان خشک و یخ زده‌ام.دنیا متوقف میشود.آدمها مشغول خرید.من به آرامی درحال متلاشی شدن.تکه پاره‌های من روی دیوار فروشگاه نفرین شده،پارکینگ خوش منظره،کمی هم بزرگراه شمال به جنوب .میرسم به خانه،به سختی قابل شناسایی‌ام.از تکه پاره‌های باقی‌مانده‌ام برایم تابوتی مهیا میکنند تا به فرودگاه برساندم‌اند.قرار است جسدی را به سوی دیگر دنیا روانه کنند.