۱۴۰۱ آبان ۲۴, سه‌شنبه

روز دوم - سوگواری

 در انتهای جاده حالا نو نوار شده، دریاچه بود.ابرها هم دیگه رفته بودند و محله تبدیل شده بود به جایی برای زندگی کردن.رفتم به انتهای مسیر باریک و دوبار برگشتم تا چشمانم عادت کند به روزمرگی کرخت و بیحرکت.رفتم به جایی که همه چیز از آنجا شروع شد. تابستان گرم پر از بوی علف های گرم و تازه. سرزمین نو، زندگی نو، دنیای نو. صدای خنده اول صبحی بچه ها در آخر هفته های تازه را میشنیدم و گذرهای سبزه زده و کهنه را که نوید شروع تازه ای میداد. چند لحظه ای توقف کردم و خیره شدم به سی - صد و شش که صبورانه انتظار مهمانان جدید اش را میکشید. چندمین سی - صد و شش آنجا بودم آنروز گرم ماه اگست؟ کجا بودم ؟ چه میکردم؟ 

بعد از چرخی در بالای تپه رفتم به جایی که مستقر شدنم آنجا شروع شد.جایی که اول بار شد پناهگاهم در روزهای پر تفت و کشدار و شبهای یخ و ماتم زده خندان.چشم دوختم به محوطه سبز و صدای خنده‌های خودم رو با آدمهای سر راهم میشنیدم که بلند بلند برای خودشان برنامه میریختند.کدام درب بود؟ یادم نبود.خجالت نکشیدم از این بی‌وفایی ذهنم.انقدر کار سرم آمد که این یکی قابل بخشش است.چرخی زدم و یاد آن برف بی‌هنگام‌ نشسته روی ماشینم افتادم.با غرور برای بابا فرستاده بودم عکسها را و او فقط لبخند زده بود.کاش پرسیده بودم از ورای لبخندش.کجایی؟ دقیقا کجایی؟

از جاده پر خانه و درخت که گذشتم کم کم،قلبم به تپش افتاد. همه چیز هنوز آنجا بود و بدون من رشد پیدا کرده بود. نه آنقدر که غریبه بنماید. همه چیز ظاهرا دست نخورده و اما ذهن من دست خورده و مخدوش.با نوک پا روی چوبهای کف حالا بنظرم کهنه راه رفتم تا خواب خفتگان را آشفته تر نکنم. رسیدم به چمن های کمی بلند که حیران مرگ درختهای اطرافشان طراونشان کم رنگ شده بود. یاد لمس لختی روز های واپسین تابستانی افتادم که هنوز میشد به غروب دیرهنگام خورشید دل بست.یاد صبحهای یخ زده و مغشوش افتادم و زود برگشتم تا جهت نگاهم رو کمی عوض کنم.از سمت کمی بالاتر ،میدیدم که انگار دیروز بود که نفس نفس میزدم و دنبال توپ میدویدم برای اولین بار اعتراف کردم که همه را برای اول بار تجربه کرده بودم،اعتراف سختی نبود.

زدم به جاده،جاده آشنایی، جاده تنهایی. از تک تک دیواره‌های رسوبی اش گذشتم و با دانه به دانه پیچ‌ها بیاد آوردم هرکدام از دوره‌های ذهنی ام را. یکبار با کسی که آنجا نیمه شب در سکوت سیگار میکشیدیم ،گفتم که منو تو از دو کشور مختلفیم اما این جاده تلاقی آرزوهای بزرگمان هست. چند روز پیش بود که روزمرگی خوشحال و کسل کننده اش را به اشتراک گذاشته بود. آرزوها؟ من چیزی ندیدم

به انتها که رسیدم دیدم آب هنوز گل آلود است اما، کاپیتان کرجی داغان مرده است. عکس خندانش را چسبانده بودند به گوشه‌ای که دست تکان میداد و لبخنداش ماسیده بود.شب که رسیدم به کافه دوستان، کسی در مغزم میخواند: ژوزی 

روز دراز و سختی بود

اون پایینا ته جاده

راهمو گم کردم

رسیدم گفتی ک شرمنده ام

https://on.soundcloud.com/JfZQoP1fZpc6yy836


۱۴۰۱ آبان ۲۳, دوشنبه

روز یک - سرگشتگی

 برگهای زرد و قرمز و درختهای نیمه جان اطراف جاده،چی‌ دارند برای جذابیت؟ نیمه جان بودنشان و اینکه مرگشان حتمی است. اینکه دوباره زنده میشوند و باز سبز .همین قابل پیشبینی بودنشان حس آسایش میدهد.کاش میشد همه را همینطور دوباره زنده دید. امروز کمی با کسی که سالها پیش باهاش تلخی کرده بودم حرف زدم، اول ازهمه ،درکمال تعجب‌اش، بهش گفتم که اگر ناراحت‌ات کردم معذرت میخواهم و بعد احساس آرامش و قدرت کردم. کینه رو به دوش کشیدن،کار انرژی بری است که سالهایت اولویتم نیست.صلاة ظهر،جایی دور کنار پنجره رو به آفتاب کم‌رمق ماه نوامبر خیره به علفزار سبز و خاکستری،نشسته بودم و ادل با صدای کشدار بی‌هوا شروع کرد و میخواند:

Never mind, I'll find someone like youI wish nothing but the best for you, too"Don't forget me, " I begI remember you said"Sometimes it lasts in love, but sometimes it hurts instead"

حس کرختی زمان و فهم محدود بودنم به آرامی و ولرم درمن خزید.چند اسب آن دورتر میچریدند و اما من، مبهوت کرختی این ظهر ازنفس افتاده ماه نوامبر در غرب میانه. 

امروز را در راهروهای تو در تو و گذرهای پیچ و واپیچ پردیس مان به عصر رساندم، صدای خنده‌های اکو شده در دوردست رو گاهی میشنیدم که دزدکی وارد ذهنم میشدند و تا میخواستم رویشان تمرکز کنم در میرفتند.

زن حالا سالمند آشنا،با لهجه جنوبی و لبخند شکسته با حوصله برایم تعریف کرد که آخرین بار که او را دیده بودم موهای قهوه‌ای داشت.دست روی شانه اش گذاشتم و به دروغ گفتم که هنوز چقدر جوان بنظر میرسد.اما ساعتی بعد یواشکی از پشت دیدمش که با احتیاطی حوصله سر بر از پله ها پایین میرود.

توی آیینه به حاقه دور چشمم با شرم نگاه کردم که چند ماهی است همراهم هست. تکه قابی اند از روزها و شب‌های بیقراری.

فردا؟ آه فردا هم روز دیگریست

۱۴۰۱ آبان ۲۱, شنبه

روز صفر - سردرگمی

 در صبح وهم آلود میانه سیاهی،با سری پر از تردید،پا به فرودگاه گذاشتم. . با سرفه و عطسه های یادگار از پسرک،روی صندلی بی‌حس نشستم و مدام دل دل میکنم که چکاری درست هست.به کجا دارم میرم و کجای این جهان ایستاده‌ام.زمانبدی این سفر معرکه است: در میانه تردید موقعیت حرفه‌ای و تلاطم روحی روزمره از فجایع این چند ماه

اگر قرار باشه این سفر موسیقی متن داشته باشه از این قراره

صدای غریبه و سرد زن در کوچه‌های قدیمی و کثیف هنگ کنگ،درحالیکه مردی آخرین روزهای زندگی اش رو تصمیم میگیره

https://on.soundcloud.com/DmpjU8FkE1HyfizG9