۱۴۰۱ آبان ۲۳, دوشنبه

روز یک - سرگشتگی

 برگهای زرد و قرمز و درختهای نیمه جان اطراف جاده،چی‌ دارند برای جذابیت؟ نیمه جان بودنشان و اینکه مرگشان حتمی است. اینکه دوباره زنده میشوند و باز سبز .همین قابل پیشبینی بودنشان حس آسایش میدهد.کاش میشد همه را همینطور دوباره زنده دید. امروز کمی با کسی که سالها پیش باهاش تلخی کرده بودم حرف زدم، اول ازهمه ،درکمال تعجب‌اش، بهش گفتم که اگر ناراحت‌ات کردم معذرت میخواهم و بعد احساس آرامش و قدرت کردم. کینه رو به دوش کشیدن،کار انرژی بری است که سالهایت اولویتم نیست.صلاة ظهر،جایی دور کنار پنجره رو به آفتاب کم‌رمق ماه نوامبر خیره به علفزار سبز و خاکستری،نشسته بودم و ادل با صدای کشدار بی‌هوا شروع کرد و میخواند:

Never mind, I'll find someone like youI wish nothing but the best for you, too"Don't forget me, " I begI remember you said"Sometimes it lasts in love, but sometimes it hurts instead"

حس کرختی زمان و فهم محدود بودنم به آرامی و ولرم درمن خزید.چند اسب آن دورتر میچریدند و اما من، مبهوت کرختی این ظهر ازنفس افتاده ماه نوامبر در غرب میانه. 

امروز را در راهروهای تو در تو و گذرهای پیچ و واپیچ پردیس مان به عصر رساندم، صدای خنده‌های اکو شده در دوردست رو گاهی میشنیدم که دزدکی وارد ذهنم میشدند و تا میخواستم رویشان تمرکز کنم در میرفتند.

زن حالا سالمند آشنا،با لهجه جنوبی و لبخند شکسته با حوصله برایم تعریف کرد که آخرین بار که او را دیده بودم موهای قهوه‌ای داشت.دست روی شانه اش گذاشتم و به دروغ گفتم که هنوز چقدر جوان بنظر میرسد.اما ساعتی بعد یواشکی از پشت دیدمش که با احتیاطی حوصله سر بر از پله ها پایین میرود.

توی آیینه به حاقه دور چشمم با شرم نگاه کردم که چند ماهی است همراهم هست. تکه قابی اند از روزها و شب‌های بیقراری.

فردا؟ آه فردا هم روز دیگریست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر