ابرهای غران و پیش رونده در آسمان از درد به خودشان میپیچیدند و زمین خشک بود و باد خشک تر جولان میداد.حتی نمیشد حدس زد که از کدام طرف میوزد.گاهی از دریا به خشکی وگاهی از خشکی به خشکی وگاهی از توهم به خشکی.من خیره به آسمان دلگیر و با گوشهای تیزکرده به باد،به درون مویه میکردم و صدای منعکس شدهام در درون دالانهای بیپایانِ با سقف بلند ذهنم،را میشنیدم.گاهی صداها دورمیشدند و گاهی هم نه.از لا به لای زوزهاش کلماتی واضح میشد و اگرنه،همه اش یک نویز سفید بود که بامتانت خودش را در صداهای پسزمینه جای داده بود.پلکی با طنین چکش وار بر کاسه چشم میکوبید و ناقوس ابر سیاه را احضار میکرد.مه رقیقی آرام آرام جانم را در بر گرفت و نفسهایم را کند کرد.صدای جهنمی بیرون پنجره، شد نوای این سمفونی رشد کننده در بدنم. پیشانیام سربی شد و پوست سینهام مورمور شد و آخرین توان عضلات بخار شد و دستهاو پاها به زیرشان فرو رفتند.دستی نامرئی ،صبورانه و سختگیرانه شانه هایم را به سمت مرکز زمین فشار دادند تا در ورطه زمین زیرم غرق شوند.کرختی پایان کار،مرا ربود.
تپش قلب مستاصل که انگاری این آخری به قفسه سینه میکوفت تا باز کند راهی به بیرون و نفس کم رمق که با پوزخندی به قلب چراغها را یکی یکی خاموش میکرد.
صدایی از دوردست گفت: من باختم اما…کسی جز ما نخواهد برد
حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم،بگذار تا دنیا بداند هستی و هستم(۱)۰
با توانی که هیچوقت نفهمیدماش،تکانی خوردم و از داخل مه کشیدمم بیرون. به تکههای کوچک باقی مانده ام در مه نگاه کردم و به سختی رو برگرداندم به پنجره بیرون. از حس برگشتن توان کنترل دستها و پاها شعله کوچکی در قفسه سینه ام سوسو زد. کاسه چشمم سنگین وار بسته شد تا توان از تخت برخواستن را مهیا کند.لرزان و استوار ایستادم و به خاکستری بیرون نگاه کردم.کمی شیره شیرین را در آب حل کردم و لقمهای از نان بیات شده را با بیحسی جویدم.اینبار جواب داد و موتورخانه مغزم شروع به کار کرد و منظم شروع به دور گرفتن کرد.چشم از بیرون کندم و قبل از روی برگرداندن از افق،شنیدم: راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ، از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ.
دو فنجان شیرین را برداشتم و روی برگرداندم به سمت کوره راه لگد خورده.آرام آرام بسمت درب پشت رفتم تا سبزی خفه شده در سیاهی را دوباره کشف کنم.چشمهایم در سیاهی بهتر چرخید و سبز کبود بوتههای خیره شده از میان شب را پیدا کرد. با صدایی خفه گفتم: دارد صدایت میزنم…بشنو صدایم را
(۱) سید مهدی موسوی