امروز همینجوری خواستم خونه باشم.از اون تصمیمات صبح توی رختخوابیه تخمی.بعد سه روز تو خونه بودن دلم برا خونه ام تنگ شده بود خواستم بیشتر دیوارهاشو نیگا کنم.دیشب با ایتالیایی ها رفتم سینما و دختر صرب هم هی تیک میزد و من هی به تماشاگرا نیگا میکردم تا آدم ببینم.مثه یه بچه که اومده شهربازی ،از جلو نشستن تو سینما ذوق کرده بودم و بیرون سالن ادای دنزل واشینگتن را در می آوردم.اما همین که نگاهم می افتاد رو نگاه دختره،یه چیزی میدیدم که قابل نوشتن نیست.یه حس انسانی اصیل از خواستن جفت.از تنها نبودن.اینهارو هیچکدوم من الاغ اینروزا ندارم و با شرمندگی فقط مثه یه بز نیگا میکنم.قبل رفتن به سینما هم دخترک سیاه پوست مهربان ،نگاهش فقط تمنا بود و من یه احترام حال بهم زن احمقانه که تنها دفاعم از تنهایی ام بود.امروز صبح با همین تنهایی تخمی ام خواستم حال کنم.الان هم با لذت دارم به گذشتن ساعت نگاه میکنم و ارضا میشم از اینکه دیوارها دورم هستن.کلا وضی شده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر