در فرودگاه استانبول هستم.بعد از یک ماه اروپا گردی.با اینترنت دزدی که از دختر زیبای اوکراینی گرفتم،ساعتهای کانکشن پروازم به تهران را ساده میکنم.اروپای دوست داشتنی قلبم را ربود.همان بود که میبایست میبود حتی بهتر.به راحتی دلباخته ام کرد.حتی اخم وتخم مردمانش ،هوای غالبا بی وفایش هم نتوانست مرا سرخورده کند.یادم هست که ینگه دنیا برایم دنیای پر از فانتزی های مجسم شده بود .اما اینجا همان خاطرات بارها مرور شده و عکسهای پدر بود با همان فرهنگی که لحظه لحظه اش را بلعیدم و کلی توشه برای خودم مهیا کردم که تا مدتی برایم بس است.امروز را با بغض،در آنجا به پایان رساندم(نمیدانم چرا استانبول را نمیتوانم اروپا بدانم) بغضِ با طعم برادر خوانده ام.که مثل دوتا زن مرد نما همدیگر را بغل کردیم و لت بردیم از پیمان رفاقتمان.بگزارید از خود بیخود شوم و باز مجیز بگویم.اطمینان دارم که بیشتر از چند هفته در هلند دوام نمیاورم از بس که رویایی است.وین را برای سالها ،بس میدانم برای خودم که میتوانم تکه تکه شهر اش را مثل بدن دخترکی اوکراینی، بکاوم و باز هیجان زده شوم.بقیه اش را بگذارم برای بعد که این دخترک ایرانی کنارم کشت مرا از بس سرک کشید و از تحریک نشدنم کلافه.امیدوارم این مرض در فرودگاه امام درمان شود که روزها برایشان فانتزی سازی کردم و قصد ندارم حتی لحظه ای از رویا سازیهایم دست بکشم که همین مرا دلباخته معشوقه قبلی ام کرده است که هنوز به باران موقرانه امروزش فکر میکنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر