جنگ وصلح را نخوانده بودم. اما میدانستم اول بار جنگ که آمد همه چیز آورد. هم ابزار، هم ستایش هم دربهدری هم آدرنالین و هم یک بدیل برای غربت. وقتی جنگ میشود برمیگردی به گذشته. گذشته که نه ، به یک سالگی ات. مثلا یکبار در جزیره گم شده بدم و آدمیزادهای چهره آشنا نبودند و یک هیبت ناآشنا که بعدها فهمیدم سعی داشت مهربان جلوه کند را از پایین پاهایش نگاه میکردم. اینبار ،صبح بعد از جنگ که بی هدف در میدان هنوز گرد ننشسته نبرد بیهدف پرسه میزدم، دیدم باز در جزیره گم شدم. اما جنگ که باشد باید با تاریکی عادت کنی. از همان تاریکی های وقت موشک باران.همان ها که رد آسمان را با خیره شدن به سقف میگیری. رد ماه را گرفتم و رسیدم به آبادی.
وقتی به جنگ های اول بار فکر میکنم، مغز پرستارم بی اطلاع من، کلی از اسناد را سوزانده. اما یادم هست که بدن ها رعشه میکرد و رگها پمپاژ. بعد هم پوست بود و نرمی و تماس. جنگ های بعدی ساکت تر شد تا رسید به جنگها ی شبانه که همش به اشاره بود . کودک که بودم باید توجه مادر را میگرفتم و قبل از آن استرس داشتم که از دست برود. شب ها پدر را در لباس سفید میدیدم و صبح ها افسوس بود از اینکه به ادعای مادر، دیشب آمده بود و بوسه کرده و بود و رفته بود. لعنت میفرستادم که چرا بیدار نشدم. جنگ دوم که شد ، باز شدم پسرک ترسو از ،از دست دادن. هدیه دادم و کیف کردم نگرفتم. یکشب با رمز شب، رفتم به خاکریز و وقتی برگشتم هنوز نفس نفس میزدم. تا آدرنالین برگردد ، نگران بودم ردم را گرفته باشند. اما صبح آتشبس دیگر کسی یاد ندااشت که دیشب بیخواب بودم. یک روز صبح هم ناشتا زدم به معبر وسط میدان مین، با سلامت رفتم و موقع برگشت، منور هوا شد و فقط من فهمیدم چه کس میدان رو نورانی کرد. جنگ که طولانی میشود، جنگ سالاران مضحک میشوند. همان سخنرانی های پرشور تو خالی و همان نگاه خسته و باورنکرده کودک های درون جنگ. از تریبون که میآیی پایین، بااحتیاط میپرسند خب حالا چطور جنگ را پیش ببریم در عالم واقع. کمی طول میکشد از نقش درآیی و برگردی به پلان بی. یکبار ماه گرمی بود از همین سالها، در کلبه ای پناه گرفته بودم و کشدار و بی خواب، اسلحه ام را تمییز میکردم که در زدند و تا جنبیدم کار از کار گذشته بود و خون جاری. چند ساعت بعد که به زحمت بلند شدم دیدم از گردنم لخته خون زده بیرون و جلوی مرگ بیولوژیکی ام را گرفته. با ترس به خیابان سرک کشیدم و کشان کشان رفتم تا نزدیک درختها. کمی آب نوشیدم و مثل سگ گوشم تیز شد از صداهای مهیب در دوردست. اینقدر آب خوردم که دیدم ساعتهاست سرم زیر آب است و دو چشم سیاه از جایی که نمیدیدم به من خیره شده بود. پایین تر که رفتم دیدم جایی وسط جلبک های کف رودخانه پنهان است و همینطور با رعب بمن زل زده. آن وسط یک صدایی در مغزم بنظرم، میگفت اینها را بنویس یک روزی شاید شانه هایت سبک شد. از آب که آمدم بیرون بنظرم پاییز شده بود و هرجا میرفتم صداها قطع میشد. اسلحه نداشتم و داشت شب میشد که یک چاقوی زنگ خورده کند را وسط گل و لای پیداکردم. بیشتر از فایده اش، حس ام را بهتر کرد که شاید از دور ببینند جرات نکنند نزدیک شوند. رسیدم به یک داروخانه متروک و خودم را روی تخت کثیف اش ولو کردم و به سقف خیره شدم تا خوابم برد. صبح های علیالطلوع قبل جنگ، حس مرگآوری را میپراکنند. سرمای بیمزه با رطوبت مشمئزکننده ای که تا استخوان ات نمکشیده و آن حس نفرت آور که قبل از آمدنش، همه جا را پرکرده. بدن هنوز سخت ات با ناباوری سرپا نگه ات میدارد و جاده گلی ای که میدانی باید بزنی بهآن. همه چیز با کنترل شروع میشود و با جنون ادامه می یابد. روزی که از جنگ دیگر نمیترسیدم، از خودم ترسیدم که دیگر نعره مرا نمیترساند. آن اواخر شده بودم ماشین جنگی. فقط بقا مانده بود از تمامی زندگی گذشته. حتی اجساد هم حالم را خراب نمیکرد. واقعیت شده بود فرمانروا. تازه میفهمیدم چرا وقتی از آب در آمدم خیس نبودم. خیلی وقت بود که دنیا اسلوموشن شده بود و من حواسم نبود. خیلی وقت بود که بقیه را میترساندم بیآنکه خودم بدانم. یه روز گرم همین سالها ،شایدم آن سالها بود که شده بودم یک مرده متحرک.
Felix Nussbaum - 1940
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر