۱۳۹۶ شهریور ۲۴, جمعه

واریاسیون ۱۵


 سوخت کافی نداشتم ، به دریا و آسمان نگاه کردم و ناامیدانه دنبال تکه ای خشکی میگشتم اما افق ،آسمان بود که سقوط میکرد در آب. تا چشم کار میکرد موج های ریز بود که موذیانه شوری شان را با آفتاب درخشان و دلمرده، گول میزدند. مغزم شده بود اتوبان دوطرفه: برگشتن و سوخت را لب به لب به پایان رساندن یا، ادامه دهم بسمت خشکیِ نزدیک اما در محاصره غریبه های تفنگ بدست. از این بالا به آبیِ کمی معصوم ترِ آسمان نگاه کردم و بعد به ریز موجهای مشکوک. نفهمیدم کی فهمیدم که دارم بسمت خشکی میرانم. حلبی های بدنه ام سوراخ سوراخ بود و نمایشگر سوخت ام شکسته. این بالا با موتور روشن، همه چیز کشدار بود و انگاری تا ابد مرا میراند این جعبه فلزی امن. رسیدم به نزدیکی خشکی که حجم سیاه ، بیهوا جلویم آمد و بیوقفه شلیک میکرد. در میانه این آتش و نفت، لحظه ای حق دادم به او، که او هم در طرف دیگر خاکریز فقط وظیفه اش را انجام میداد. مثل من،مثل همه جنگجوهای تاریخ. با سوخت نداشته ام کمی بالا و پایین کردم تا کمتر سوراخ سوراخ شوم و ناگهان موتور خاموش شد و حالا میتوانستم ملخِ خوشتراش و بیحرکت ام را جلوی خودم ببینم که انگاری هزار سال بود نچرخیده بود. با آخرین توان که الان بیاد نمیآورم از کجا جمع اش کردم، "سقوط" اش دادم و با چشم رد اش را گرفتم تا خورد به آب و گمانم یا غرق شد یا منفجر یا هردو
حالا من بودم و یک حجم فلزی خاموش بدون سوخت و دشمن، که شکوهمندانه ارتفاع کم میکرد. سقف کابین را باز کردم و هوای خنک و شور مزه ساحل را فرو دادم به درونم. احساس ناامنی کردم و دوباره بستم اش.ارتفاع کم میکردم و با توان فرازمینی ای که از غریزه بقا می آمد، چرخ ها را فشار میدادم. اینقدر جان دادم تا چرخ ها با کرختی شروع کردند باز شوند. سقوط میکردم و نمیدانستم غیر از ثانیه الان، قبل و بعد وجود دارد یا نه. حالا نفسم کندتر از معمول است و صدای یکنواخت باد زوزه کش در اطراف قوطی حلبی ام، شده یگانه نوای ابدیت ام در همین لحظه. ارتفاع کم میکنم و سقوط، به آغوش نامعلومیِ آن پایین. انگاری ذره ای از انفجار بزرگ باستانی، بی هیچ دردسر و ادعایی برگشته به تکینگی اول بار اش. نوای واریاسیون پانزدهم نمیفهمم از کجا میپیچد در کابین کوچک و دنجِ موقت ام ، که انگار ادوارد ادگار را "من" وادار به ساختن اش کردم. واریاسیون پانزده که تمام شود،من سقوط کرده ام به زمین های بیگانه که تا قبل از جنگ، نشناخته بودمشان. یک دوجین سرباز آماده به شلیک از الان اعزام شده اند برای محاصره ام. اما نفسم ام آرامتر از معمول است و پیشانی ام دیگر چین نمیاندازد. شن های نرم و خیس، سقوط و تماس چرخ هایم را به انتظار است و این منم که کم کم ارتفاع کم میکنم و فرو میروم در تاریکی باستانی. از دور صدای انفجار و لرزه میآید . اگر زنده بمانم ،فکری برای آنها هم میکنم
پینوشت: عکس را امروز در سالن تاریک گرفتم



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر