۱۴۰۲ شهریور ۲۰, دوشنبه

نوشتن به مثابه مرهم۳

یادم نیست چه فکر کردم که چند روز قبل‌اش خریدم‌اش.با ترس در گوشه‌ای که همیشه چشمم به آن باشد گذاشتم تا آن روز صبح سرگیجه آور که همه وسایل ام را در چمدانم تخلیه کردم،الا این کتاب که به روشنی یادم هست در جیب جلوی کوله‌ام پنهان کردم.چرا؟شاید یک مکانیسم خونسرد و ماهر که از هفته‌ها قبل،بی‌اعتنا به امیال من،درحال آماده‌سازی خودش برای در کنترل گرفتن عنان بدن و ذهنم بوده،فعال شده بود.آخرین تصویر واضح‌ام از مشاهده در کنترل گرفتن‌ام توسط این مکانیسم پراعتماد بنفس،روز ۲۵ تیر سال ۸۸ هست.وقتی کیلومترها با زخم باز چند سانتی متری که به نزدیکی استخوان جمجمه‌ام رسیده بود و آرنج شکسته آویزان بر بدنم،مرا مجبور به رانندگی از خیابانهای پر از تله تهران کرده بود و در طول دوختن سراسیمه وار پوست و گوشتم توسط دکتر فداکار در درمانگاه تحت یورش،بی هیچ مسکنی،درد را برایم خاموش کرده بود و در انتهای تونلی تاریک در اعماق ذهنم فقط فشارهای سوزن بلند و نخ روی بدنم را میفهمیدم و صدای دکتر را میشنیدم که میخواست مطمئن شود هنوز هوشیاری‌ام افت نکرده.هرچه هست،بی‌اعتنا به من،چندباری در میانه فاجعه،بی‌صدا و بی ادعا مرا به دوش کشید و مثل عروسک هدایتم کرد.

برای دیدن اطلاعات پرواز مشکل داشتم،همینطور برای دیدن جهت‌ام برای رسیدن به گیت،و پیدا کردن پلکان‌ها و بالا رفتن.چشمانم خشک نمیشد و لایه ضخیم اشک پاک شدنی نبود.چند مهماندار سراسیمه دورم جمع شده بودند و مشغول صحبت برای حل مشکل مسافری که صورتش خیس بود و ازنفس افتاده و خیره به روزنه کوچک پنجره،نه میتوانستند کاری بکنند و نه چشم پوشی.

ناگهان یادم آمد و بهشان اطمینان دادم که هیچ کاری نمیشود کرد.کتابم را بیرون کشیدم و دخترک جوان و ترکه‌ای زانو زد و فشارم داد.یادم هست در گوشم گفت “میفهمم‌ات”.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر