در راه بی پایان فرودگاه،شاید کمی باران میبارید.با کمی اصرار توانستم رانندگی کنم تا با تمرکز روی گارد ریلهای کشدار مسیر بتوانم ذهن ملتهبام را کمی آرام کنم.”آن آرام جان بیقرار من کجاست؟”
فکر کنم اپرا گوش کردم.مگر نه اینکه وقتی کلام به پایان میرسد،هنر آغاز میشود؟ مگر همیشه اعتقاد نداشتم این تعالیترین راه بیان احساس ماست؟ هیچ اگر یادم نمانده باشد،این یکی را گواهی میدهم. در دنیایی که باید جان بکنی تا امری را بخودت ثابت کنی، یادم هست این اما بمن ثابت شد. نه در زمانه گل بلبل که در میانه سرگیجه شتابدار مغز و پیشانیام در روز کریه بعد از سال تازه. “از تو ای شعر واقعا ممنون”
خیره به کف خیس جاده راندم به مه غلیظ روبهرو با ساکنان بیصدای درون ماشین. سالهاست صبحها متکی هستم به یک عملکرد “خودران” که با کمترین انرژی در طی چند دقیقه صبح معمولیام را تبدیل به چند کار مفید و پربار میکند و برای باقی روز انگیزه مهیا میکند. اما آن رانندگیِ مسیر تمامنشدنیِ مشایعتِ پارههای تنام به فرودگاه، بنیادیترین “خودران” زندگیام بوده تا به امروز.چطور راندم؟
یادم نیست کی کتاب را خریدم.شاید دو روز پیشاش.جرات نمیکنم برگردم به رسیدهای آنلاین خرید آن روزها.میترسم. پس فقط حدس میزنم. اما یادم هست که چطور انتخاب کردم. کتابها برایم کارکرد ابر-لینک دارند،از یکی به یکی دیگر سر میخوری و اینطوری تبدیل به آدمی نمیشوی که در کتابفروشی کتاب تصادفی بخرد.از خرید بیهدف کتاب گریزانم.این یکی را از وسط کتاب روزنوشت متخصص مغزی که دچار سرطان مغز شد پیدا کردم.نویسنده صفحات آخرش را با دستان لرزان نوشت و صفحه آخر را همسر سوگوارش تمام کرد و سپرد دست ناشر.کتاب پیشنهادیاش اما،جایی در میانه کتابش،وقتی اول بار از نزدیک با مسئله مرگ مواجه میشود،گزارش خونسرد و پر از جزییات از چند نوع مرگ معمول ما انسانها در این سالها هست.نویسنده استاد معنوی دانشجویان پزشکی امریکا از جمله همین متخصص مغز دچار سرطان است.برای هر فصل،یک مرگ،با خاطرهای روشن و بااحترام یکی از بیماران درگذشته اش در طول سالهای خدمتاش شروع میکند.مرگ با حمله قلبی،مرگ با ایدز،مرگ با تصادف رانندگی،و مرگ با سرطان که خودش چند فصل کتاب هست.مرگ با سرطان ریه،مرگ با سرطان خون،مرگ با انواع دیگر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر