۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

سنجش نزدیک از نوع سوم

چند روزیست که اروپا هستم.از این شهر به آن شهر.با بدرقه صاعقه و رعدوبرق آتلانتا،به آمستردام آمدم و تا عمر دارم لحظه اروپایی ام را فراموش نمیکنم.همه چیز همانطور بود که میبایست می بود.با لذت آمیخته با بیخوابیِ هوایی،دور و برم را میبلعیدم و بعد از لختی بدون چمدانم رسیدم مونیخ.باز هم جادویی و با طراوت.اصلا چیز جدید و جای جدید و مردم جدید و روزهای جدید دوای دردم اند.خلاصه اینکه بعد از چندی ناخنک زدن به مونیخ آمدم فرانکفورت و باز هم فردایش در مرکز شهر اش ذوق کردم.اینروزها مدام در حال مقایسه تصویر پر سن و سال اطرافم با واقعیت حس کردنی اش هستم.سالهاست اینها را با رسانه و آدم دریافت کردم و هرجا خواستم پیازش را زیاد و کم کردم و به حافظه سپردم.اما اینروزها همش دارم میسنجمشان و کامیابانه همه اش همان است که باید باشد.القصه اینکه دو روز است در شهر شمالی "اوسنابروک" هستم و فردا را کلهم قرار است نذر آمستردام کنم با سفر جاده ای صبحگاهی در معیت "نوید" تا دو سه ساعت آنطرفتر،دنیا و فرهنگ و دودمان دیگری را ببینم و همه چیزاش را ببلعم و اصلِ اصل اش را به حافظه بدهم و شب قبل از سفرش ذوق مرگ شوم


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر