۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

بی قرار


امشب بیرون منتظر پسرک بودم و داشتم سیگار مارلبرو 27 دود میکردم که بدون دلیل به آسمان نگاه کردم و نگاهم طول کشید.تازه
یادم آمد که دوسال بود که به آسمان شب نگاه نکرده بودم.دقیق تر بگویم از وقتی که از ایران بیرون آمدم غیر از نگاه های داخل هواپیما به آسمان بیرون که بهانه ایست برای تمرکز روی فکرم،در این مدت مهمان کردن خودم به چشم دوختن به کشتزار آسمان را از یاد برده بودم.با اینکه اهل شریعتی خوانی و شریعتی نقل قول کردن نیستم،اما همواره شیفته توصییف اش از زادگاه اش در کتاب "کویر" هستم و بهترین بخش اش را در کتاب ادبیات دبیرستان داشتیم آنجایی که میگفت:
"و چنين بود كه هر سال كه يك كلاس بالاتر مي‌رفتم و به كوير بر‌مي‌گشتم. از آن همه زيباييها و لذتها و نشئه‌هاي سرشار از شعر و خيال و عظمت و شكوه و ابديت پر از قدس و چهره‌ها پر از «ماوراء» محروم‌تر مي‌شدم، تا امسال كه رفتم ديگر سر به آسمان بر نكردم و همه چشم در زمين كه اينجا... مي‌توان چند حلقه چاه عميق زد و آنجا مي‌شود چغندر كاري كرد! و ديدارها همه بر خاك و سخنها همه از خاك! كه آن عالم پر شگفتي و راز سرايي سرد و بي‌روح شد، ساخته چند عنصر! و آن باغ پر از گلهاي رنگين و معطر شعر و خيال و الهام و احساس ـ كه قلب پاك كودكانه‌ام همچون پروانه شوق در آن مي‌پريد ـ در سموم سرد اين عقل بي‌درد و بي‌دل پژمرد و صفاي اهورايي آن همه زيباييها، كه درونم را پر از خدا مي‌كرد. به اين علم عدد بين مصلحت انديش آلود؛ و آسمان فريبي آبي رنگ شد و الماسهاي چشمك‌زن و بازيگر ـ ستارگان ـ نه ديگر روزنه‌هايي بر سقف شب به فضاي ابديت. پنجره‌هايي بر حصار عبوس غربت من"
امشب که بی محابا آسمان را نگاه میکردم،اول اش یواشکی به این فکر کردم که آسمان همه جا یکرنگ است و بعد زود پاک اش کردم.آخر نسل من از بس نصیحت شنیده،حتی آنجایی که درست از آب در می آید را لجوجانه نمیخواهد باور کند.بعد با خودم گفتم که از نیمه دیگر زمین دارم به آسمان نگاه میکنم و اینجا آسمان دود گرفته و خاکستری نیست و ستاره ها شفاف ترند.ناهید و مشتری نزدیک هم بودند و تا بهشان خیره شدم همان حس آشنای کودکی ام آمد.مثل فیلمها ناگهان شتاب گرفتم و بسوی  آنها حرکت کردم و در حالی که بسرعت در میانه تاریکی فضا پیش میرفتم رنگهای نوارهای سطح مشتری (بجا مانده از تصاویر کتابهای نجوم کودکی ام) قابل تشخیص تر میشدند و من در فاصله مناسب متوقف شدم (همان فاصله ای که وویجرها با عکسهای وضوح بالایشان برایم تعریف کردند) و یک دل سیر به چرخش آرام غول گازی خیره شدم.سریع برگشتم به محوطه جلوی خانه ام و روی گرداندم و مریخ را در سوی دیگر در کنار ماه پیدا کردم.بین خودمان باشد:زردی سیاره سرخ بدجوری برایم آشنا بود.یاد شبهایی افتادم که از پنجره اتاقهایم در خانه هایمان در تهران ساعتها قبل از خواب خیره اش می شدم(و این بزرگترین انگیزه ام برای داشتن اتاقی با پنجره بزرگ و قرار دادن تخت ام در کنارش بود همیشه)سیاهی یکدست آسمان هنوز سر شوقم میاورد و مرا تبدیل به انسان نخستین با امیال و حواس نخستین میکند."لذت کشف و تجربه".سیاهی بین ستارگان آسمان شب برایم تفرجگاهیست برای فانتزی و رویاپردازی بینهایت.بینهایت بمعنای واقعی:بدون پایان.با دلربایی تو را جذب میکند و هرچه پیش میروی بسویش تا بدست اش آوری و لمس اش کنی هنوز از تو فاصله دارد و تورا تا ابد می خواند.همه چیز است و هیچ نیست.در کلاسهای گرانش و اخترفیزیک کارشناسی ارشدم این حس را تا حدودی علمی تر کسب کردم(با شناخت ماده تاریک)  اما حس همان حس هفت هشت سالگی ام هست."ناظرم" را به نزدیکی مریخ بردم و از آنجا کره مان را نگاه کردم.آبی هوس برانگیزی در دل سیاهیِ موقرِ جهان.همواره حس تک افتادگی را دوست داشتم و این ناظر،ارضا کننده همین اشتیاق است.میروی آنسوی زمین و از دور کره ات را میبینی و با تک افتادگی ات کیف میکنی.بهمین دلیل بود که تقاضای سفر مشترک با دوستانی را برای آمدن به ینگه دنیا رد کردم.خواستم در فرودگاه های جهان تک بیافتم و کیف کنم و کیف کردم.وقتی در جی اف کی نیویورک خودم بودم و دو چمدان دار و ندارم و یک طرف دورنمای آسمان خراشهای تجربه نشده و سوی دیگر آدمهایی که هیچکدامشان را نمیشناختم و انگاری من را نمیدیدند.دوربین بالا و بالاتر میرود (مثل نمای مشهور فیلم ترمینال) و من گم میشوم در تک افتادگی ام.گاهی رانندگی میکنم به اطراف و ناگهان می ایستم و دوربین را بالا و بالاتر میبرم و با جمله مشهورم که "تو در این گوشه کره زمین چه میکنی" تک افتادگی ام را یادآوری میکنم.در راهِ رفتن به کالیفرنیا،دقایقی به گم شدن ام در فرودگاه هیوستن مشغول بودم و کیف کردم از اینکه اگر همین الان اینجا از بین بروم،انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.تنهایی ام در یکی از شلوغ ترین فرودگاهها را با لذت چشیدم.دوست دارم همیشه آواره باشم و هرچند صباحی چشم باز کنم و جایی مشغول ماجراجویی گمنامانه غریبی باشم.نمیدانم تا کی اینجا قرار بگیرم .اما صبحی را میبینم که در را باز میکنم و چند ثانیه بعد آن نسیمی که شبیه هیچ نسیمی نیست ناگهان میاید و و من باز بخودم میگویم وقت رفتن است و باید بیقراری کرد.دوست دارم همیشه بیقرار باشم و بیقرار بمیرم و باز برگردم به جزئی جدایی ناپذیر از  کائنات و استاد فیزیکی در گوشه ای از دنیا در کلاس اخترفیزیک از من با نام "ماده تاریک" یاد کند و دانشجوی فیزیکی ذوق کند و ماجراجویی جدیدی را آغاز.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر