شانه به شانه زنی که به خیالم مادرم است،در حال روایت و بحث ماجرای جنایی پوارو گونه هستم و در درون ام غلیانی به پاست از عذاب وجدان خشم هر لحظه ام از این زن.در کوچه های باریک و وهم انگیز محله یحیی آباد لاهیجان با آسمانی که بیاد ندارم چه رنگی است و چه ساعتی.اما به ناگهان همه جا شروع به تاریک شدن میکند،آنقدر که به چشم میتوانم این تغییر را تشخیص دهم و من که حالا کمی عقب افتاده ام از زن،به گمانم هنوز صدایش را میشنوم و حالا که در حال دویدن در مقابلم میبینم اش برایم کوچکتر و نحیف تر از تصورم بنظر میرسد.هوا تاریک و تاریکتر میشود و ذهن شبیه ساز من بطرز مریض گونه ای چند ثانیه بعد را بطور مداوم پیشبینی میکند و مدام تصاویر پیشبینی شده را که واقعی میشوند بر سرم میکوبد و سرعت دویدن زن بیشتر و سرعت دنبال کردن من هم بیشتر.دندانها را برهم میفشارم و برای اولین بار در زندگی از اینکه نقش یک جانی را در همان لحظه بر پشت بی حفاظ زن (که لابد به فکرش هم نمیرسد که از من ضربه بخورد) را داشته باشم،ترسی ندارم.در آخرین روشنی های باقی مانده از جهان به ابتدای خیابان پهن آشنایی میرسم که یک سمت اش بسوی خانه اندکی دورتر خاله است و سمت چپ اش به کوچه منتهی به خانه مادربزرگ.در کسری از ثانیه تصمیم میگیرم و مردد میشوم و سبک سنگین میکنم اما باز به دویدن به پشت زن اعتماد میکنم و میدوم و میدوم و آنقدر تاریک میشود که فقط در حال دویدن در میانه تاریکی مطلق دلداری احمقانه ان به خودم است که میداند ام.اینکه هنوز بدنبال زن ام و او جایی کمی جلوتر دارد میدود و من هرکه را نداشته باشم در این دنیای تاریک شده قبر مانند،او را که دندانهایم را بهم فشرده کرده است را جلویم دارم.
پی نوشت:نوشته وفادار به کابوس دقایقی قبل
پی نوشت:نوشته وفادار به کابوس دقایقی قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر