امروز با فکر دیشب ام.دیشب احساس میکردم میخوام تصمیمات بزرگی بگیرم.کارهای روی زمین مونده و یا آرزوهای بزرگ که بطرز خطرناکی دارن استحاله میشن به حسرت رو به سرانجام برسونم.مثلا با آشنا شدن چند هفته ای وشنیدن مداوم گروه بسامد،فیل ام یاد هندوستان کرده و میخوام دوباره گیتار نوازی رو یاد بگیرم.همیشه ساز زدن رو به چشم یه پارتنر میبینم که با لذت تمام میشه باهاش بود و لذت "از نیستان ببریده شده گی" رو تجربه کرد.یا مثلا کلی نوشته مکتوب و یا هنوز در خاطر مانده رو ثبت کرد و همین باعث جرقه ایجاد "اعترافات خطرناک ام" شده.گاهی از بیاد آوردن حجم زیاد گفتنی های روزانه ام که مخاطب شان فقط خودمم و تنبلی اجازه ثبت رو بهم نمیده،افسرده میشم.آدم بروزی در مورد گجت هستم و با خودشیفتگی خودم رو "تکنوفایل" صدا میزنم.اما پای عمل که میشه حتی این همه گجت که رسالت قرن بیست و یکمی دارند و اون ،ارتباط بیشتر و "چی تو ذهن ات میگذره" هست هم،وقتی بی انگیزه گی باشه ،کار نمیکنه.گاهی فریب میخورم و این بی انگیزگی انسان مدرن برام جذابه و مرور روزمره گی خودم در کشور نماد مدرنیته،منو تا مدتی سرگرم میکنه.اما بخش منطق ام همیشه در حال نقد خودمه.نقد بیرحمانه.این جمله آخر اصلا قصد متظاهرانه ویا مثبت نداره.آداب و رسوم رسوب شده در "من" و آموخته های رفتاری و کرداری (دو کلمه مورد علاقه پدرم با رعایت همین ترتیب) و کلی پارامتر دیگه،در من یه مکانیسم بیرحم و دائمی قضاوتی راه انداخته که گاهی کلافه ام میکنه.هیچ چیز از تیررس اش دور نیست و خیلی لحظه ها منو تبدیل به یه آدم متظاهر میکنه و خیلی وقتهای دیگه تبدیل به موجودی که با فلاکت داره از بخش غیرواقعی خودش فرار میکنه و با زیاده وری، از خودش فرار میکنه و به یه چیز دیگه (اونهم غیرواقعی) تبدیل میشه.تمرکز، سالهاست حلقه گمشده منه وبا ناامیدی سعی میکنم بیاد بیارم که آخرین بار کی با تمرکز بالایی روی موضوعی تمرکز کردم.شاید زمانی که روبروی خونه رفیقم فوتبال بازی میکردیم و "میانه زمین! گل کوچیک" رو سپرده بودن دست من.یکی از معدود بخشهای "من" که جزء مفاخر من از خودم هست.....خوب یادم نیست.قسم میخورم بیست ثانیه پیش یادم بود.
تمام این افاضات بالا رو جمع ببندید با یه گم شدن فلسفی در دریای متلاطم سوالات و ندانسته ها.و اینهاست که باعث میشه حتی تا هنگام بخواب رفتن هوشیارانه و یا صبح نیمه هشیار همه 100% عملکرد مغزم رو مشغول کنه.بزارید مثالی بزنم از این موقعیت:کاربران ویندوز حتما لحظاتی رو بیاد دارند که کامپیوتر شون ظاهرا در حال انجام هیچ دستور و یا برنامه ای نیست و فقط یه نمای دسکتاپ دارند و یه سی پی یو یوسج 100% و چراغ هاردی که دائما مشغول کاریه او پشت .و با این اوضاع حتی برا باز کردن یه پنجره برای دیدن محتوای یه فودر کلی باید منتظر بود و عملکرد اسلوموشن پاپ آپ شدن پنجره رو با بی میلی دنبال کرد.و یه مثال رئال بزنم تا عمق فاجعه عیان بشه : اینکه حتی یه برخاستن نیمه شبانه و به آشپزخانه رفتن برای رفع تشنگی و برگشتن به رختخواب ،حاوی مرور فلسفی تمام کائنات و اخلاقیات و چیستی من و دنیای دور و برم میشه.حال فکر کنید که در روز چند بار نوشیدنی ریخته شده روی شلوار و پیراهن و یا غذای ریخته شده روی زمین در حین خوردن رو تجربه میکنم.دیدن لکه ها برام بطرز فلاکت باری عادی شده.
و همه اینها رو گفتم که بگم دیشب،بظاهر شب مهمی مثل تمام شبهای "مهم" تکراری گذشته...نبود.بلکه فقط شب مهمی بود.جرقه تصمیمات که نه،جرقه تغییر خورد..و فقط تغییر.که من اعتیاد به تغییر دارم.(پارادوکس معنایی اعتیاد و تغییر رو دوست دارم از نظر بار ادبی)که شاید با نزدن ریش و تراشیدن دوباره موهام از چند هفته پیش به استقبالشون رفتم.تصمیمات بزرگی برای تعطیلات پیش رو دارم که همش رو بیرحمانه اینجا در منظر چشم مخاطبان احتمالی (و بطرز خوشبینانه ای مخاطبان مشتاق برای دانستن) میزارم(مثل خوندن کلی کتاب نخونده و ورزش مداوم) .که این یه جور حس عریانی میده بهم که چند سالیه شروع کردم به لخت شدن در کائنات.دارم سعی میکنم کم کم و تکه تکه پوشش های دوخته شده از قبل و یا تهیه شده توسط خودم رو کنار بزارم و نزدیکان من میتونن بیاد بیارن اولین گام با عریان شدن گفتارم و کمتر سانسور کردنم موقع حرف زدن اتفاق افتاده و دیگری ابراز حسی موضوع مورد علاقه ام بدون در لفافه حرف زدن و یا با نمادگذاری و ایما و اشاره.
بهرحال اینجا میخوام روزنوشت که نه لزوما ،که بطور واقع گرایانه ای حال نوشت خودم رو منتشر کنم که دامنه ای شامل افکار فلسفی ام در حین سفر شبانه ام به آشپزخانه هست تا گزارش رئال یک روزم،از صبح که برام قابل یادآوری هست تا لحظه به خواب رفتن،بدون هیچ غرض و یا نتیجه اخلاقی.و صرفا روایت رئال.
از احساس و دریافت ام به یه اثر جدید هنری تا عکسی که حین تجربه روزانه ام ثبت کرده ام.
و شاید حق داشته باشید که به تمام این المانها که دامنه ای از منفی بینهایت تا مثبت بی نهایت رو دارن ،بقول صدف "پرش افکار" نسبت بدید.
تمام این افاضات بالا رو جمع ببندید با یه گم شدن فلسفی در دریای متلاطم سوالات و ندانسته ها.و اینهاست که باعث میشه حتی تا هنگام بخواب رفتن هوشیارانه و یا صبح نیمه هشیار همه 100% عملکرد مغزم رو مشغول کنه.بزارید مثالی بزنم از این موقعیت:کاربران ویندوز حتما لحظاتی رو بیاد دارند که کامپیوتر شون ظاهرا در حال انجام هیچ دستور و یا برنامه ای نیست و فقط یه نمای دسکتاپ دارند و یه سی پی یو یوسج 100% و چراغ هاردی که دائما مشغول کاریه او پشت .و با این اوضاع حتی برا باز کردن یه پنجره برای دیدن محتوای یه فودر کلی باید منتظر بود و عملکرد اسلوموشن پاپ آپ شدن پنجره رو با بی میلی دنبال کرد.و یه مثال رئال بزنم تا عمق فاجعه عیان بشه : اینکه حتی یه برخاستن نیمه شبانه و به آشپزخانه رفتن برای رفع تشنگی و برگشتن به رختخواب ،حاوی مرور فلسفی تمام کائنات و اخلاقیات و چیستی من و دنیای دور و برم میشه.حال فکر کنید که در روز چند بار نوشیدنی ریخته شده روی شلوار و پیراهن و یا غذای ریخته شده روی زمین در حین خوردن رو تجربه میکنم.دیدن لکه ها برام بطرز فلاکت باری عادی شده.
و همه اینها رو گفتم که بگم دیشب،بظاهر شب مهمی مثل تمام شبهای "مهم" تکراری گذشته...نبود.بلکه فقط شب مهمی بود.جرقه تصمیمات که نه،جرقه تغییر خورد..و فقط تغییر.که من اعتیاد به تغییر دارم.(پارادوکس معنایی اعتیاد و تغییر رو دوست دارم از نظر بار ادبی)که شاید با نزدن ریش و تراشیدن دوباره موهام از چند هفته پیش به استقبالشون رفتم.تصمیمات بزرگی برای تعطیلات پیش رو دارم که همش رو بیرحمانه اینجا در منظر چشم مخاطبان احتمالی (و بطرز خوشبینانه ای مخاطبان مشتاق برای دانستن) میزارم(مثل خوندن کلی کتاب نخونده و ورزش مداوم) .که این یه جور حس عریانی میده بهم که چند سالیه شروع کردم به لخت شدن در کائنات.دارم سعی میکنم کم کم و تکه تکه پوشش های دوخته شده از قبل و یا تهیه شده توسط خودم رو کنار بزارم و نزدیکان من میتونن بیاد بیارن اولین گام با عریان شدن گفتارم و کمتر سانسور کردنم موقع حرف زدن اتفاق افتاده و دیگری ابراز حسی موضوع مورد علاقه ام بدون در لفافه حرف زدن و یا با نمادگذاری و ایما و اشاره.
بهرحال اینجا میخوام روزنوشت که نه لزوما ،که بطور واقع گرایانه ای حال نوشت خودم رو منتشر کنم که دامنه ای شامل افکار فلسفی ام در حین سفر شبانه ام به آشپزخانه هست تا گزارش رئال یک روزم،از صبح که برام قابل یادآوری هست تا لحظه به خواب رفتن،بدون هیچ غرض و یا نتیجه اخلاقی.و صرفا روایت رئال.
از احساس و دریافت ام به یه اثر جدید هنری تا عکسی که حین تجربه روزانه ام ثبت کرده ام.
و شاید حق داشته باشید که به تمام این المانها که دامنه ای از منفی بینهایت تا مثبت بی نهایت رو دارن ،بقول صدف "پرش افکار" نسبت بدید.
Seyed jan shayad be nadazeye nesfe harfayee ke nevshti comment o harf daram, vali kholasash o migam ke in neveshtan ye joor vitrin zadane be dakhele khooneye adame, dororst mesle bazi az mahale haye Ameterdam, shayad bavaret nemishe ke khoone hastan aval , fekr mikoni forooshgah elavazem khoonegi e, bad miri jelo mibini adam dare toosh zendegi mikone va ghashang bishtare khoonashoon az khiyaboon peidast, az panjere ee be bozorgie vitrin yek forooshgah vaghean va na yeki na 2 ta , taghriban aksare khoone ha injoorian, va in baes mishe shafafiat va samimiat ro afzauyesh bede, be nazaram inke be in marz az berehnegi miresi kheily neshayeye jaleb o mohemie, yani inke dari raha mishi, va midooni maha ya man khodemoono bazi vaghta kheily jedi migirm too zendegi va etelaate hiteye shakhsi benazar kheily mohem mian va in baes mishe penhaneshoon konim va be digaran chize digari neshoon bedim, vali in etefagh ke azash harf zadi yani dari va darim be marz raha shodan va taravoshe daroon miresi...
پاسخحذفalan taze az khab pa shodam kheily hame chi baham miad too zehnam , vali bedoon ke hamin be maraze namayesh gozashtane khod va residan be in tafakor kheily neshaneye amighi az roshdo azad-andishi hast, behet tabrik migam...
سید خندان!قند تو دلم آب شد که مخاطب اولین نوشته ام شدی و اینقدر وقت گذاشتی و جواب دادی.نوشته هاتو خوندم و فکرم رو مشغول کرد.بقول خودت گفتنی ام الان زیاده.مرتب میکنم و بازهم مینویسم و مخاطبان وبلاگ نوپای خودم رو با برهنگی ام بروز میکنم.
پاسخحذف