دستگاه استنسیل و مادر شجاع و جوانم که برق چشمان پر شور اش حتی برای پسر چهارده ساله از همه جا بیخبر هم عیان است.صدای پرقدرت اش که بانگ مهربانانه "معلمی" است."آموزگار" کلمه با پرستیژتر و پارسی تری است و اما من،با "معلم" بیشتر عیش میکنم که توناژ صدای "او" را برایم شبیه سازی میکند.وقتی پانزده شانزده سال داشتم فقط یک هدف در سر بود و آن:"این" معلم، آخرین چیزی است که میخواهم شبیه اش شوم و در شانزده سالگی وقتی رویاهای خیس ،عیش شبانه جنسی من بود در ناشناخته سکس،زندگی مشترک "او" مضحکترین رمانس دیده شده ام بود.هفده سالگی بود و "منِ" سرکش و عیار سرکشی ام،شدت تازش من بر "احساسات" زنانه مهمترین زن زندگی ام ،و منِ عصیانگر و زخم خورده،به اتکای اولین مالکیت شخصی ام در زندگی ،غرور.هجده سالگی و خیال برتری و دور شدن از خانه،هرچند به بهانه کلاسهای صبحگاهی دانشگاه در آن سوی شهر،و رقیبان زن.که درونم در اول، مقاومتی ناامیدانه میکرد و اما آن زنان، "آرام" و "در انزوا" سهم بیشتری از اولین زن زندگی ام طلب میکردند.من بودم و ناخودآگاهِ عصبانی،که پس از جان کندن فرویدی برای پس گرفتن "او" از پدر،حالا همه را بر باد میدید و قهقهه آن "دیگران"،با خونسردی، قند در دلم آب میکرد.همه اینها را گفتم که بگویم منِ هنوز سرکش امروز اینجایم و در آستانه میانسالی و "استنسیل" که سالها بود معصومانه از یادم رفته بود ،برشی از زندگی را بیرحمانه بمن سرازیر کرد و منِ دوستدار "نشانه ها"، استنسیل حیات را میبینم. گاهی که نشانه ای ،در صبحی روزمره زده از "آنها" درآیینه، در صورت یا رفتارم کشف میکنم،ذوق میکنم و این توهم را هنوز دارم که فلسفه "اش" را فهمیده ام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر