۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

افکار مغشوش در توالت ایستاده

امروزم با دیر رسیدن به کلاس موردعلاقه سخت شروع شد.باز همان ندای درونی صبح اول وقت که بلافاصاله بعد از لمس دگمه اسنوز آلارم شروع میشه و بطرز طنازانه ای سعی در فریفتن ام داره تا چند لحظه بیشتری رو با اون همخوابه بشم.و همون صبح روزمره زده شده که از فرط تکرار بطرز ترسناکی نمیتونم تمایزی قائل بشم بین خاطراتش در چند روز متوالی.از امتحانات فارغ شدم میخوام یه روز تیپیکال رو از ترس فراموش شدن اش در سالهای متفاوت آینده با جزئیات وسواس گونه ثبت کنم.و اتوبوس که منو در حین انتخاب موزیک امروز صبح ام ،با موزیک بدون اعلان لنون فلج کرد و سعی کردم با چرخش چشمانم روی سوژه های دور و نزدیک و گاهی استفاده از تکنیک عدم فوکوس تعمدی روی سوژه،باهاش برا خودم ویدئو بسازم.و باز یه خداحافظی ظاهرا شیک و بدون نقص، که همیشه آخرش منو از نظر انسانی ارضا نمیکنه.چون در حالی که دارم موزیک گوش میدم میگم و نه صدای خودم رو میشنوم و نه جواب (شاید) مهربانانه راننده رو. که یکی از سرگرمی های من اینه که با آنالیز تون صداها،وضعیت رفتاری و روحی طرف رو در اونصبح خاص پیش بینی کنم.و همان وسواس های بیمارگونه ام در حین دریافت دیتای جدید (فضا-زمان کلاس) که اینقدرحواشی رو برام پررنگ میکنه که متن رو از دست میدم.احساس ادرار و رفتن به "دستشویی بعد از پیچ راهرو"،و چند ثانیهَ با تمرکز و کنجکاوی.و تکرار چندباره این  تجربه که گاهی بطور مریض گونه ای دلتنگی این تمرکز،منو مجبور به احساس ادرار میکنه.و آخر از همه راهروی عاری از حیات عصر دیروقت آخرین روز کاری....و من و مغزی که با صد در صد توانش مشغول مکاشفه زندگی و فلسفه حیات در قالب داستان سازی تخیلی است در لوکیشن آن راهروی عاری از حیات دپارتمان فیزیک در ساعت هشت شب جمعه 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر